صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

نامه به کودکی که دور بود اما نزدیک

سه شنبه, ۲۱ آگوست ۲۰۱۸، ۱۰:۳۷ ق.ظ

دست‌هایت را که به دستمان می‌سپاری، ظاهرش این است که ما تو را برای بلند شدن کمک می‌کنیم اما اینطورها هم نیست. باور کن گاهی تو تکیه‌گاه‌مان می‌شوی برای بلندشدن از راهی که در آن زمین خورده‌ایم. دست به سر زانو که می‌گذاری یادمان می‌افتد که می‌شود دست به سرزانو بگذاریم و بلند شویم. همه می‌گویند تو از ما یاد میگیری اما من باور ندارم. ما کودکی را از تو یاد میگیریم و زندگی با آموزه‌های تو چه شیرین می‌شود. 

چشم هایت اما حرف دیگری است. نگاه‌مان که میکنی با خودمان رو به رو می‌شویم با همان خودی که پشت هزاران هزار حرف و حدیث چالش کرده بودیم. فکر هم نمی‌کردیم که کسی بیاید و نجاتش دهد. نمی‌توانیم بیشتر از چند دقیقه به نگاهت خیره شویم از بس که معصومیت از دست رفته‌مان را به رخ‌ می‌کشی. 

تو حتی وقتی از آغوش کسی به آغوش دیگری‌ می‌روی یادمان می‌اندازی که دل‌مان می‌تواند به اندازه‌ی همه دور و بری‌هایمان بزرگ باشد.برای انتخاب یک آغوش امن به عقایدمان، لباس‌مان و حرف‌هایمان نگاه نمی‌کنی فقط لبخندمان را معیار اندازه‌گیری‌هایت می‌دانی.  مهم نیست چند وقت است که ما را ندیده‌آی، باز هم برای‌مان دست باز میکنی و سرت را روی شانه‌هایمان می‌گذاری و آرام‌مان میکنی.

می‌شود از ما یاد نگیری؟ بیا به کلیشه‌ی این دنیا پایان بده. بیا و خودت بمان، همینطور نزدیک همینطور شفاف. بیا و شبیه ما نشو. شبیه هیچ‌کدام از ما. با خودم می‌گویم حیف است که نگاهت با دنیایی که ما ساخته‌ایم کدر  شود و گوش‌هایت از حرف‌های صد من یه غاز ما پر شود. حیف است که تو رنگ این دنیا را بگیری، ای کاش دنیا رنگ چشم‌های تو شود.


عبور ابرها

چهارشنبه, ۲۷ ژوئن ۲۰۱۸، ۰۲:۴۵ ب.ظ

یه اتاق رزرو کردم و نشستم که گزارشم رو بنویسم تا برای جلسه فردا آماده بشه. اما هر کاری میکنم غیر نوشتن گزارش. ذهنم آشفته است. پر از فکر، شاید هم پر از خالی! 

فکر‌ها شکل مشخصی ندارن فقط یه ترافیک تابت توی ذهنم در جریانه. همزمان، یه نور خوبی از بالا روی میزی که نشستم تابیده که هر از گاهی تاریک میشه. وقتی به آسمون نگاه میکنم، می‌بینم که یه توده ابر جلوی تابش آفتاب رو گرفته. یه حس خوبی داره این تاریکی موقت. اصلا نمیدونم چرا! اما دوست دارم که طولانی‌تر باشه. انگار وقتی تاریک میشه، دلم آروم میشه و فکرهام خاموش میشن.

 فکرهایی که شکل مشخصی ندارن توی تاریکی موقت رنگ میبازن و فراموش میشن، اما دوباره آفتاب برمیگرده!

 همیشه توی نوشته‌هایی که خوندم، آفتاب  یه حس خوب داره. احساس امیدواری!

 اما روزهایی که ذهنم مغشوشه و خسته، دوست دارم هوا ابری باشه. این ابر و تاریکی نسبی که ایجاد میکنه، نمیذاره فکرهای ناخوشایند توی ذهنم خودی نشون بدن. محو میشن و من فرصت میکنم یه نفس راحت بکشم از دستشون. 

ایمیل‌‌ها

سه شنبه, ۲۶ ژوئن ۲۰۱۸، ۱۲:۴۷ ب.ظ

من سه تا ایمیل دارم که هر کدوم در یه دوره‌ای از زندگیم شکل گرفتن. یکی‌شون برای زمانی بود که دانشگاه تهران سیستم ایمیل دانشگاهی به درد بخوری نداشت و من یه جیمیل برای کارهای درسی ام درست کردم و توی کلی ایمیل لیست باهاش عضو شدم. یه ایمیل دیگه‌ام برای کارهای نشریه درنگ ایجاد شد و کلا کارهای غیردرسی. اول خیلی ایمیل فرهنگی بود و همه‌اش مربوط به کارهای نشریه و فوق‌برنامه‌های هدفمند بود اما الان هر جا میرم برای خرید و ازم ایمیل میخوان همین ایمیلم رو میدم و اگر تکنولوژی دوست داشتنی گوگل در ایجاد تمایز بین ایمیل‌ها و درست کردن فولدر نبود الان وسط ایمیل‌های حلقه رمان، ایمیل پروموشن شلوار لی و عطر هم دیده می‌شد. اما خب خدا رحم کرد و زودتر از ادغام من، گوگل یه فکری به حال ما کرد و این ایمیل هآ رو توی فولدرهای جدا دسته‌بندی کرد. یک ایمیل هم که ایمیل دانشگاه البرتاست که مربوط به کارهای درسی‌آم میشه به خصوص کارهایی که در زمان دکترام شروع کردم که البته هر از گاهی یه ایمیل‌های غیرمرتبطی هم با همین ایمیلم دریافت میکنم. مثلا اعلام مکان برگزاری مسابقات فوتبال جام جهانی یا برنامه‌های انجمن دانشجویی تسنیم و ایمیل‌های شخصی دوستان ایرانی که قاعدتا به ایمیل دانشگاه من راحت‌تر از ایمیل دیگه‌ام دسترسی دارن. 


حالا چرا اصن داستان ایمیل‌های مختلفم رو گفتم؟!

چون میخواستم بگم هر بار توی هر کدوم از این ایمیل ها لاگین میکنم یه سری داستان و خاطره متفاوت به ذهنم هجوم میاره. گاهی هم از دیدن بعضی ایمیل‌ها و یاداوری بعضی خواسته‌های ذهنی ام که هنوز فرسنگ‌ها باهاش فاصله دارم، دچار استرس میشم. برای مثال، امروز بعد مدت‌ها به ایمیل دانشگاهی‌ام که زمان فوق لیسانسم برای خودم ساخته بودم وارد شدم و دیدم ۲۰۰۰ تا ایمیل دارم از کنفرانس‌های مختلف که تاریخ سابمیت مقالات و برگزاری کنفرانس‌ها و ورک‌شاپ ها رو اعلام کردن و من هنوز اندرخم نوشتن یک گزارش برای دفاع از امتحان جامعم! :| 

یه دنیا فرصت که من نمیتونم ازش استفاده کنم یا بهتر بگم یه تصمیماتی در زندگی‌ام گرفتم که با توجه به توانم استفاده از این فرصت‌ها یا رسیدن به خواسته‌های قدیمی ذهنم رو یا کند کرده یا غیرممکن. حالا هر بار که این ایمیل‌ها رو می‌بینم باید به خودم یادآوری کنم که انتخابم این بوده و توانم هم بی‌نهایت نیست. اما این یادآوری گاهی خیلی فرسایشی میشه.


همیشه ته این مکالمات به این جمله ختم میشه: « خوش به حال اون‌هایی که هم توانشون زیادتره و هم تصمیمات‌شون استوارتر! خدایا ما رو هم به اون مرحله برسون!»

فوتبال و استرس

دوشنبه, ۲۵ ژوئن ۲۰۱۸، ۰۱:۴۳ ب.ظ

امروز بعد مدت‌ها داشتم در یه جمعی فوتبال می‌دیدم. کنار ایرانی‌ها و خارجی‌ها و از قضا دو تا از استادهای دانشگاه که رابطه کاری نزدیکی باهاشون دارم هم در جمع حضور داشتند. خیلی سعی کردم که آروم بشینم و خیلی متمدن فوتبال ببینم اما خیلی جوگیر بودم. اصن هنوز نزدیک دروازه هم نشده بودن من جیغ میزدم. محمد نگرانم بود چون دستام می‌لرزید و همه‌اش دوست داشتم از جام بلند بشم. انفدر استرس برام شدید بود که تپش قلب گرفتم و اصن نمیتونستم روی هیچ چیز دیگه‌ای تمرکز کنم. از اون ور مدام حس میکردم که ای بابا پس فردا این آدمها من رو توی این دپارتمان می‌بینن و چه طوری قضاوت میشم. به خصوص اینکه در یکی از لحظات، از جا پریدم و کلی خوشحالی کردم و یکی از استادا طوری نگام کرد که تهش منظورش این بود از تو انتظار نداشتما :دی


اینا رو نوشتم تا برام بمونه. متن نتیجه‌گیری خاصی نداره اما توصیف حال و هوای یکی از روزهای زندگیمه. روزی که برای خوشحالی مردمم دعا میکنم اونم توی شرایطی که مدام خبرهای بد می‌شنویم. انگار این تنها دست آویز من دورمانده از ایران برای ایرانه. یه شادی و هیجان که یه حس تلخ توی خودش داره. 


شادی مردم من وابسته به یک توپ و یه تعداد بازیکنه توی یک زمین چمن.برای همینه که فکر میکنم اگه جیغ نزنم و دعا نکنم و قلبم تند تند نزنه، یعنی بی‌تفاوتم. و همیشه از بی‌تفاوت بودن و گوشه میدون نشستن بدم میومده. محمد بهم میگه بابا این تیم داره خیلی خوب بازی میکنه از میانگین همیشگی‌اش و از بهترین بازی هاش هم داره بهتر بازی میکنه اما واقع بین باش. احتمال برد کمه اما من نمیخوام واقع‌بین باشم. دلم میخواد با جیغ‌های من دنیا شده یک لحظه از واقعیتش جدا بشه و یه اتفاقی بیافته که حالمون خوش بشه. دلم میخواد استراتژی‌ها و قواعد اونطور که همیشه پیش میره نرن. انقدر تلخ تموم نشن. یه بار با تمام اشتباهاتی که اتفاق میافته، خدا کمک کنه و یه حرکت درست و به موقع شکل بگیره بشه آب‌های رفته رو به جوب بازگردوند. 


ای کاش بشه ...

ای کاش همه چیز انقدر راحت و طبق قاعده خراب نشه. ای کاش بشه آب رفته رو به جوب بازگردوند. اشتباها رو جبران کرد و خوشحال بود. 

کمپ

سه شنبه, ۱۹ ژوئن ۲۰۱۸، ۱۲:۰۱ ب.ظ

در راستای تجربه‌های جدید، هفته پیش تصمیم گرفتم چندجایی رو که در اطراف ادمونتون هست و تا به حال نرفتیم رو به مرور برم و ببینم. برای همین بین دوستامون یه اعلام عمومی کردم که ما داریم آخر‌هفته میریم تا چندتا از جاهای بکر طبیعت رو ببینیم. اول قرار بود صبح بریم و شب برگردیم اما یکی از بچه‌ها پیشنهاد داد که شب هم بمونیم و توی کمپ‌سایت چادر بزنیم.

اولین روزهای ورودم به ادمونتون به یک کمپ رفته بودم و خیلی برام خوش خاطره نبود. برای همین اول شروع کردم انقلت آوردن که نه و شب برگردیم و از این دست صحبت‌ها. بعدم که بحث مسیر طولانی و سختی رانندگی شد، شروع کردم دنبال جا گشتن برای رزرو. خلاصه هیچ‌طور نمی‌خواستم زیر‌بار کمپ رفتن و چادر زدن برم. تا اینکه یادم افتاد به خودم قول دادم تا ترس‌هام رو کنار بذارم و پذیرای اتفاقات غیرمنتظره زندگی باشم. این بود که در یک نرمش قهرمانانه، اعلام کردم که ما هم میایم کمپ. البته این رو هم بگم که یه مقدار زیادی‌اش هم از جا پیدا نکردن بود. یعنی انگار خدا هم مصر بود که من رو در این عمل انجام شده قرار بده :دی

روز موعود فرارسید و ما راهی سفر شدیم. سفر بی‌نظیری بود. نه از این جهت که سختی نداشت و همه چیز راحت و آسون به دست اومد. از این جهت که توی این سفر، تمرین صبر کردم. به نظرم کمپ رفتن و چادرزدن علاوه بر هیجانات و جذابیت‌هاش یه درس خیلی بزرگ به آدم میده. درس صبر. شب موقعی که سردت شده و خودت رو تا جای ممکن توی کیسه خواب پنهان کردی و فضای کافی برای تکون خوردن و قلت زدن نداری، باید از این گرمای موقتی دل بکنی و بری بیرون از چادر و با خودت یه زنگوله ببری تا در راه رسیدن به دستشویی خرس عزیز به سراعت نیاد. صبح با صدای پرنده‌ها از خواب بیدار میشی اما تمام دست و پاهات یا از سرما یا بر اثر فضای کم کیسه خواب، بی حس شدن و نمیتونی از جات بلند بشی. بعد با هر سختی که هست از چادر میای بیرون و لذت میبری از این هوای صاف و بوی چوب سوخته که فضا رو پر کرده. روبروی آتش می‌شینی و دست‌ و پاهات کم کم گرم میشن و زندگی در وجودت دوباره جریان پیدا میکنه. اون موقع است که یه احساس رضایتی میکنی از تمام صبوری‌هایی که کردی. اصلا خواب پر از بیداری دیشب، آرام‌ترین خواب جهان میشه.


شاید همه از هیجانات کمپ رفتن و چادرزدن لذت ببرن. از اون چای روی آتش و سوسیس تنوری و بازی ها و خنده‌های شبانه و بعضا اتفاقات ترسناک و خنده‌دار اما برای من کمپ با صبرش خاطره‌آنگیز شد. اگه ازم سوال کنن چی رو توی کمپ زدن دوست داری، میگم صبوری کردن و بزرگ شدن رو. اینکه هر چی که بخوای حاضر و آماده نیست و باید تلاش کنی تا به دستش بیاری و بعضی اوقات کیفیت نتیجه به دست اومده اصلا چنگی به دل نمیزنه اما برای تو خیلی باارزش میشه. کمپ زدن مثل زندگی واقعی ماست و من این واقعی بودنش رو دوست دارم. 

مته به خشخاش می‌گذاریم آیا؟

چهارشنبه, ۶ ژوئن ۲۰۱۸، ۱۱:۴۷ ب.ظ

چند وقت پیش یک دوست چادری، تصمیم گرفت تا برای یک مدت امتحانی چادرش را کنار بگذارد و رفتارها و عکس‌آلعمل‌های افراد جامعه را با خودش ارزیابی کند. رفتار کسانی که او را نمی‌شناختند. آدم‌هایی که هر روز در مترو، تاکسی و کوچه و خیابان با او روبرو می‌شدند و بنابر شرایط بین آن‌ها گفت و گویی یا حتی نگاهی رد و بدل می‌شد. 


در اینستاگرامش اعلام کرد که می‌خواهد نتایج را گزارش دهد و بازخوردهای موجود در جامعه نسبت به خود محجبه‌اش را در دو حالت چادری و بدون چادر ارزیابی کند. برایم خیلی جذاب بود که ببینم نتیجه چه می‌شود. یک پیش‌داوری نسبی هم توی ذهنم داشتم. اولین باری که این مساله برایم جالب شد، سال ۸۸ بود. بعد از اتفاقات اون سال، بارها شده بود که در صف تاکسی یا توی مترو و اتوبوس که معمولا تعامل آدمهای نا‌آشنا با هم بیشتر می‌شود، رفتارهایی را مشاهده کرده بودم که حاکی از نفرت آدم‌ها نسبت به چادرم بود. حتی یادم هست که چندین بار از  اطرافیان و دوستانم هم شنیده بودم که چادرم را کنار بگذارم چون در این صورت در یک طبقه خاص اجتماعی دسته‌بندی خواهم شد. 

خلاصه که بدم نمی‌آمد ببینم تجربه‌ی مشابه این دوستم آن هم بعد از گذشت ۹ سال چه خواهد بود. 

زمان گذشت و انتظار ما هم به سر آمد. زهرا تجربه‌اش را در صفحه‌ی اینستاگرامش مختصرا شرح داد و گفت که آدم‌ها به اوی بی‌چادر بیشتر احترام می‌گذاشتند و محبت می‌کردند و این نشان یک خطر جدی برای قشر چادری و مذهبی است. همین یک جمله ساده باعث سیل حملات به صفحه‌ی اینستایش شد. از «خاک تو سرت کنن» و فحش‌های کمی بدتر تا « من حافظ چادر زهرایی‌ام می‌مانم ..». بعضی‌ها هم این وسط بدون فهم داستان و چرایی حرکت زهرا، شروع به تشویق کرده بودند که آفرین از اول هم باید این چادر لعنتی را کنار میگذاشتی. 


خلاصه که با خوندن کامنت‌ها و بعد توضیح کامل‌تر زهرا در کانال تلگرامش برای توجیه بیشتر دوستان و پاسخ‌گویی به برخی کامنت ها بیشتر از پیش متوجه این اختلاف عمیق موجود شدم. به اینکه به عنوان یک انسان معتقد به دین چقدر باید به فکر باشیم تا در این فاصله موجود غرق نشدیم. جالب این بود که بیشتر از هر چیزی، نگران همان دسته‌ای بودم که میخواستند چادر زهرایی را حفظ کنند. آن‌هایی که بی‌توجه به آنچه که اتفاق می‌افتد و تلاطم‌های موجود در جامعه و سوالات جدید پیرامونشان می‌خواهند بر آداب آبا و اجدادی‌شان باقی بمانند بی آنکه حتی بدانند چرا آبا و اجدادشان انتخاب شان این بوده است. 


در همین فکرها بودم که یاد محرم سال قبل افتادم وقتی که داشتم اساس‌نامه یکی از مراکز اسلامی اینجا را مطالعه میکردم و برای یک دوستی توضیح میدادم که اشکالات اساسنامه‌شان چقدر جدی است و به عنوان تنها مرکز اسلامی شیعیان ایرانی که اتفاقا مصر هم هستند کسی همزمان با آنها از جماعت ایرانی، مراسمی اجرا نکند حتما باید این مشکل را حل کنند و الا احتمال فساد در سیستم شان بسیار بالاست. با همین فرمان داشتم میرفتم و توضیح میدادم که اگر این اشکال برطرف نشود بعدها ممکن است چه اتفاقاتی بیافتد و اینکه ما در برابرش مسئولیم که یک دفعه با این جمله دوستم مسیرم صحبتم متوقف شد: « اوه بابا تو چه فکرهایی میکنی به من و تو چه ربطی داره! ما میخوایم یه روضه بریم شرکت کنیم دیگه! چقدر مته به خشخاش میذاری!»


اگر اسمش مته به خشاش است به نظرم چیز خوبی است. اصلا این دین‌داری راست و مستقیم را دوست ندارم. دین داری که مسئول هیچ‌چیزش نیستی. به نظرم باید خیلی زودتر از این حرف‌ها مته به خشخاش میگذاشتیم تا کار به اینجا نمیرسید. 


پی نوشت: مته به خشاش گذاشتن یک هزینه‌های گزافی هم دارد. فحش میخوری، مجبوری تنهایی‌های زیادی را تحمل کنی اما یک خوبی دارد که تهش از خودت راضی هستی. به نظرم، این رضایت از خود به تمام تلخی‌های دنیا می‌ارزد. :)

روح بازیگوش

سه شنبه, ۲۹ می ۲۰۱۸، ۱۰:۰۶ ب.ظ

ساعت ۷:۳۰ با صدای زنگ ساعت از خواب بلند شدم تا به کلاس آتوسا برسم. امروز قرار بود راجع به جلال صحبت کنیم و بعد از سه هفته توقف، کلاس دوباره شروع شده بود. از شب قبل، یکی یکی بچه‌ها پیام می‌دادند که نمی‌توانند خودشان را به کلاس برسونن برای همین بعد از خاموش کردن آلارم ساعت اولین کاری که کردم جک کردن تلگرام و واتس اپ با چشم‌های نیمه باز بود. دلم میخواست یک امروز را کلاسی نباشه و من بتونم یکی دوساعت بیشتر بخوابم اما کلاس به قدرت خود باقی بود. 


به خودم گفتم حالا یک یه ربعی طول میکشد تا همه حاضرین جمع بشوند، من می‌توانم ده دقیقه بیشتر بخوابم داشتم به این فکر میکردم که اصلا بگیرم بخوابم و بی‌خیال کلاس آنلاین بشوم اما شوق شنیدن راجع به جلال، از خواب بیدارم کرد. نفرین زمین را سال‌های خیلی دور خوانده بودم و در این هفته‌های پرهیاهو و هم فرصت دوباره خواندنش رو نداشتم برای همین می‌دانستم که در کلاس امروز بیشتر شنونده خواهم بود. همان اول کاری مجبور شدم که ویدیو را قطع کنم تا صدا را بهتر بشنوم. برای همین محل کلاس را برای خودم تغییر دادم و روی کاناپه دراز کشیدم و غرق در شنیدن صحبت‌ها شدم. به خودم که آمدم دیدم دارم خیال می‌بافم. راجع به جلال فکر میکنم و اینکه در آن روزها چه فکرهایی در سرش داشته است و چه دغدغه‌هایی صبح‌ها انرژی بخشش بوده و شب‌ها بی‌خوابش میکرده است. 


گفتگوهای کلاس عجیب بر جانم می‌نشست. همیشه در حال نوت برداری بودم و وقت نمیکردم همزمان با شنیدن صحبت‌های دوستان، غرق فکر بشوم اما این بار این گفت و گو‌ها مثل یک موسیقی بر منظره‌ی خیالم نازل می‌شد. 


بعد از این لذت صبحگاهی و تمام شدن کلاس، در همان حال که دراز کشیده بودم به دنیایی از ایده و فکر که توی سرم بود فکر میکردم. به اینکه چقدر در این دنیا می‌شود کارهای متنوع کرد. کارهایی که شاید دامنه اثرش کوچک باشد و تو تهش آدم معروفی نشوی. جلال آل احمد نشوی اما با خودت که فکر میکنی، خیالت راحت است که عبث زندگی نکرده‌ای. 


بعد از خودم پرسیدم، دختر چرا تمام انرژی و فکرت را نمیذاری روی درست و کار و بارت؟ چرا مثل بقیه آدم‌ها زندگی نمیکنی؟ شروع  کردم به مرور آدم‌های اطرافم که موفق و با سرعت دارند مسیر زندگی را پیش می‌روند. خواستم با این کار به خودم سرعت ببخشم اما یک پوزخند به این فکر از راه رسیده زدم و گفتم آقا من مرد این راه‌های سریع نیستم. یک جورهایی قلقلکم می‌آید که هر روز با فکر یک ایده از خواب بیدار شوم و کارهایی که از نظر دیگران اثر خاصی ندارد انجام بدهم. دوست دارم در زندگی امتحان‌هایم را بکنم و از این فرصت جدید برای یادگرفتن استفاده کنم. خدا کند همینطوری روحم بازیگوش بماند :دی

چالش

شنبه, ۲۶ می ۲۰۱۸، ۱۰:۴۲ ق.ظ

دیروز توی یه چالش اساسی گیر کرده بودم. ماه رمضونه و من از طرف دانشگاه برای برنامه‌ی خداحافظی به مهمونی ناهار دعوت شده بودم. روزهای دیگه این هفته هم کم و بیش با این چالش رو به رو بودم اما فضای برنامه‌ها طوری بود که میشد هم حضور داشته باشم و هم روزه باشم و کسی هم خیلی متوجه نشه اما برنامه دیروز خیلی فرق داشت. 

قرار بود توی رستوران دور هم بشینیم و غذا بخوریم و صحبت کنیم و خداحافظی کنیم و قاعدتا نشستن سر یک میز و غذا نخوردن خیلی میتونست اطرافیان من رو معذب کنه. برای همین از روز قبلش تصمیم گرفتم که صبح برنامه برم خارج شهر تا روزه نباشم اما دقیقا نزدیک‌های ظهر بود که شروع کردم به فکر کردن دوباره راجع به این تصمیم. وقت زیادی نمونده بود تا شروع برنامه اما من به شدت دو دل بودم. به لحاظ احساسی دوست نداشتم که روزه‌آم رو به این دلیل باز کنم که دیگرانی معذب نباشن. احساس میکردم این دقیقا خلاف فلسفه‌ی روزه گرفتن هست. 

خلاصه با خودم کنار اومدم و تصمیم گرفتم که روزه‌آم رو باز نکنم و با حالت روزه‌دار توی مراسم شرکت کنم. خیلی بهم سخت گذشت. هم از سوال‌های اطرافیان و خب احساس‌شون به این موضوع که چقدر من گناه دارم و هم نگرانی‌آم از این بابت که نکنه باعث شده باشم اون‌ها لذت کافی نبرده باشن اما تمام سعیم رو کردم که صبورانه به سوالات‌شون جواب بدم و مطمئن‌شون کنم که من در شرایط خوبی هستم و اصلا گرسنه نیستم و غذا خوردن اون‌ها مقابل من هم باعث ناراحتی‌ام نمیشه. 

توی کارم موفق بودم. چند دقیقه بعد شروع غذا، احساس کردم دیگه کسی معذب نیست و همه چیز حالت عادی داره. اما خب یه مطلب هم برام توی این مدت و در این سفر مشخص شده بود که هر چقدر هم که احساس کنیم میتونیم با وجود قواعدی که رعایت میکنیم و برای دیگران عجیب هست به اون‌ها نزدیک و یکسان بادیگران بمونیم، هنوز انسان با تحقق این آرزو فرسنگ‌ها فاصله داره. 

من خوشحالم که در این مدت من با تمام تفاوت‌هایی که با دیگران داشتم در جمع‌شون پذیرفته شدم و قابل احترام بودم و صد البته من هم یاد گرفتم که باید تفاوت‌های اون‌ها با خودم رو هر چقدر هم که از نظرم بی‌معنی باشه بپذیرم اما این پذیرش به معنای این نیست که من یکی از اون‌ها شدم. یک خط همیشه بین ما وجود داره. خطی نیست که کسی کشیده باشه. یک خط طبیعیه. من نمیتونم در خیلی ا زکارهایی که میزان صمیمیت و دوستی بین اونها رو افزایش میده شرکت کنم و به همین دلیل با گذر زمان حرف و تجاربی کمتری برای گفتگو با هم دیگه خواهیم داشت. 

برای یک رنگتر شدن نیاز هست که در فضای رفتاری‌ات یک بازنگری‌هایی بکنی. من وقتی به خودم نگاه میکنم، میبینم که من با وجود اینکه همسن و سال اکثر این بچه‌ها بودم، نتونستم خودم رو بهشون نشون بدم و یک دوستی بلندمدت بسازم. یک علتش این بود که نمیتونستم در فعالیت‌هایی که باعث گفتگو و دوستی میشه فعالانه شرکت کنم و البته محجبه بودنم هم میطلبید تا خودم پیش قدم باشم اما بی‌خبری و خیلی موقع‌ها نداشتن یک دغدغه یکسان باعث میشد این پیش‌قدم بودن از طرف من هم صورت نگیره یا خیلی زود با شکست مواجه بشه. 

من این تجربه رو با تمام وجود دوست داشتم با وجود اینکه گاهی فکر کردن به اینکه دنیا اونقدرها هم بدون مرز نمیشه ناراحتم میکنه :( 

به امید دنیای بدون مرز

بسیار سفر باید - ۴

شنبه, ۱۲ می ۲۰۱۸، ۰۲:۱۲ ق.ظ

و اما هر آغازی را پایانی‌ است. 


سفر من هم کم کم رو به پایانه. الان در قطار نشستم و دارم به سمت فرودگاه فرانکفورت حرکت میکنم. این سفر سختی‌ها و خوبی‌های زیادی داشت. اولین بار بود که از یک محیط تعریف شده و مشخص پا فراتر میذاشتم و به ناشناخته‌ها دل می‌دادم تا من رو با خودشون ببرن. چیزهای زیادی راجع به تعامل با آدم‌های دیگه و صد البته راجع به خودم یاد گرفتم. 


مسائل زیادی هم هست که در روابط بین فرهنگی باید راجع بهشون فکر کنم و یک راه حل مناسب پیدا کنم که در سفرهای بعدی مشکلات کمتری داشته باشم. رابطه با آدم‌هایی از فرهنگ‌های متفاوت بسیار جذابه اما چالش‌هایی داره که گاهی آزاردهنده است و گاهی هم بسیار شوک میشی. زمان برای معرفی عقاید و محدودیت‌ها کمه و برای همین گاهی در شرایطی قرار میگیری که تشخیص درست و غلط سخت میشه. نمیدونی چه رفتاری میتونه بازتاب بهتری داشته باشه و به نتیجه مطلوب‌تری منجر بشه و این برای آدم کمال‌گرایی مثل من به سختی‌های چنین سفری اضافه میکنه. 


دیروز داشتم فکر میکردم که ای کاش می شد از همسفر‌هام بپرسم که راجع به من چی فکر میکنن و من رو چه طور شناختن. چون وقتی خودم رو در جمع دوستان قدیمی‌ام و در این جمع مقایسه میکردم احساس میکردم رفتارهام متفاوته. این تفاوت انتخابم بود اما از طرفی با این انتخاب شناخته هم می‌شدم و خب قاعدتا این شناخت سطحی بود و به من واقعی ربطی نداشت. 


دلم میخواست بدونم که آدمها چقدر ممکنه لایه‌های عمیق روحی همدیگه رو در سفرهای کوتاه با این همه پیچیدگی ناشی از تفاوت فرهنگی درک کنن. سوالی بود که دوست داشتم از دیگران راجع بهش پاسخ بگیرم اما خب مطمئن بودم که اون ترس از نایس نبودن، باعث میشه افراد جواب‌های درستی ندن. چون خودم به شخصه نمیتونستم که واقع بینانه تحلیلم رو از رفتارها و حالت‌های آدم‌ها بگم. 


اما خب اینجا میخوام جمع‌بندی هایی که داشتم رو ثبت کنم تا بمونه برای روز مبادا. شاید یه روزی برگردم و به این نتیجه برسم که چقدر نوشته‌های امروزم سطحی و غلط بوده. برای همین ارزش ثبت شدن داره. شما هم به چشم قضاوت نخونید. به چشم یک برداشت یک هفته‌ای با توجه به شرایط سفری که داشتیم بخونیدش. 


اولین نکته جذاب این بود که تیم کانادا متشکل از چندین ملیت بود اما وقتی از بقیه تیم ما سوال میکردن که مثلا فلان اعضای تیم‌تون کجایی هست. یک جواب بیشتر نمی‌شنیدن. کانادا! این جواب برای آلمان‌ها جواب قانع کننده ای نبود و برای همین دوباره سوال میکردن که اصلیت ‌شون کجایی هست که معمولا کانادایی ها خیلی براشون پاسخ به این سوال خوشایند نبود و حتی یکی دوبار بهشون گفته شد که این سوال در کانادا خیلی جالب نیست. 


دومین مساله جالب که فکر کنم قبلا هم بهش اشاره کردم. میزان جدیت آلمان‌ها در کار و برنامه‌ریزی بود. کلا دوست داشتن که در شرایط کاری همه چیز هدفمند پیش بره و خیلی به ترکیب کار و تفریح معتقد نیستن. اما این به معنای این نیست که اهل تفریح نیستن. دوست دارن بعد کار حتما برای تفریح با دوست‌هاشون به رستوران یا بار برن و خوش باشن. معمولا هم در رستوران و موقع تفریح از بحث های جدی لذت نمی‌برن. اما کانادایی‌ها معمولا ترکیب این دوتا رو میپسندن و حتی در رستوران‌ هم از بحث‌های جدی لذت می‌برن و براشون جذابه.


برخلاف چیزی که قبلا فکر میکردم. دانشجوها در اروپا و کانادا هم بسیار پیگیر مسائل سیاسی هستن و کلا چهره‌ی لیبرال کشور‌شون براشون مهمه. برای مثال سر مساله ترامپ و داستان برجام، المان ها و کانادایی‌ها به اندازه ما ناراحت بودن و کلی راجع بهش توی این سفر صحبت شد. 

دخترهای آلمانی حالت های دخترونه بیشتری دارن و بنابراین جنس روابط‌شون با دخترهای کانادایی فرق میکنه. بیشتر به دخترها و رفتارهاشون در ایران شبیه هستن و البته تفاوت‌هایی هم دارن که نمیدونم الان دخترهای ایرانی هم این تفاوت‌ها در رفتارشون به وجود اومده یا نه. 

دخترهای کانادایی بیشتر به گفتگو و ایجاد رابطه علاقه‌مند هستن و معمولا راحت‌تر هستن که اول با یه دختر دوست بشن و صحبت کنن اما توی تیم آلمان این حالت خیلی وجود نداشت. شاید این جمله‌ام با جمله قبل به نظر متضاد بیاد اما به نظرم خیلی در راستای هم هستن. 

کلا دخترهای آلمانی بیشتر دوست داشتن زنانگی‌شون رو نشون بدن و کانادایی‌ها خیلی تفاوتی بین خودشون و پسرها نمی‌دیدن. بنابراین آلمانی‌ها دوست داشتن بیشتر با کسایی رابطه برقرار کنن و بگردن که ارائه این رفتارهای زنانه براشون جذاب تره. 


یکی از اعضای تیم کانادا اسمش candy بود و ۴۸ سالش بود. دانشجوی دکتراست و بسیار آدم شاد و سرحالی بود. همیشه دوست داشت یاد بگیره و از هر فرصتی برای یادگیری و ایجاد رابطه استفاده میکرد. از قضا هم اتاقی منم بود و این برای من یه شانس بزرگ بود. چون چیزهای زیادی ازش یاد گرفتم. 


رفتار کانادایی‌ها نسبت به  Candy خیلی عادی بود و طوری باهاش برخورد میکردن که انگار یکی از خودشونه که البته هم بود اما آلمانی ها یه رفتار عجیبی باهاش داشتن، یه موقع‌هایی حتی یه رفتاری از جنس تمسخر نسبت بهش نشون میدادن که اتفاقا در بین دخترها بیشتر دیده می‌شد متاسفانه. 


نشبت به اسلام و محدودیت‌هایی که برای من وجود داشت، کانادایی ها آگاهی بیشتری داشتن و حتی یه جاهایی حواسشون بهم بود. توی تیم آلمان هم سرپرست‌شون خیلی هوام رو داشت و دوست نداشت اصلا احساس بدی بهم دست بده، بچه‌های تیم آلمان هم سعی میکردن درک کنن و اوکی باشن اما خب یه رفتارهای عجیب یا سوالات و پیشنهادهایی هم از جنس حالا بیخیال ارائه میدادن که معلوم بود خیلی براشون جاافتاده نیست. 


در کل خیلی چیز یاد گرفتم و امیدوارم که بتونم تجارب این شکلی رو ادامه بدم. چه در آلمان و جه در کانادا، تمام هم‌سن های من تجربه سفر به فرهنگها و کشورهای مختلفی رو دارن به خصوص برای کارهای داوطلبانه. من فکر میکنم به شدت نبود این تجربه در زندگی‌های ما احساس میشه. امیدوارم یه روز برسه که توی ایران هم تمام جوان‌ و نوجوان‌های ما امکان یه چنین تجاربی رو داشته باشن.

بسیار سفر باید - ۳

چهارشنبه, ۹ می ۲۰۱۸، ۰۳:۴۶ ق.ظ

چند روزی هست که میخوام بنویسم اما انقدر برنامه اینجا فشرده است که از هر وقت خالی برای استراحت و تجدید قوا استفاده میکنم. الانم دراتوبوس هستم و در راه رفتن به هلند.

این سفر تجربه خیلی خاصی بود. با آدمها و فرهنگ‌های زیادی آشنا شدم و هر کدوم برای خودشون داستانی داشتند. آلمانی ها آدم‌های جالبی هستند. بسیار دقیق و زمانمند و جدی. تمام کارها از نظرشون جدی هست و راجع به کارهایی که قبول میکنند انجامش بدن احساس وظیفه میکنند و دوست دارن تا به بهترین نحو انجامشون بدن. کانادایی‌ها بسیار آسون گیر هستن و این حجم از برنامه‌ریزی و دقت آلمان‌ها در اجرای این برنامه براشون عجیب بود. همیشه در قرارهایی که داریم دیر میرسن و این یه کم برای آلمان ها دوست داشتنی نبود. امروز سرگروه آلمان‌ها و کسی که هماهنگی های برنامه رو در این جا انجام میده به من  گفت تو مثل همیشه اولین نفر هستی و سر وقت و رفت خودش برام بسته غذام رو گرفت و آورد. یه جورایی به خودم افتخار کردم بعدش. :دی


من اینجا تنها کسی هستم که غذای حلال میخورم و محدودیت‌های غذایی و نوشیدنی زیادی دارم و نحوه برخوردشون خیلی برام دوست داشتنی بود. در تمام برنامه‌ها، علاوه بر اعلام عمومی میان پیشم و برام صبورانه توضیح میدن که چه غذاهایی رو میتونم بخورم و چه نوشیدنی‌هایی هست که من میتونم استفاده کنم.

دو شب قبل اینجا یه برنامه فان تدارک دیده بودن که چند گروه می‌شدیم و هر کسی یه بخشی از غذا رو درست میکرد. گروه ما باید دسر آماده می‌کرد. با هم گروهی آلمانی‌ام رفتم خرید توی سوپرمارکت و برای پیدا کردن یک دسر مناسب که منم بتونم بخورم کلی وقت گذاشت و تمام مواد لازم برای تهیه دسر رو چک کرد و این خیلی برای من ارزشمند بود. این در حالی بود که من ازش نخواسته بودم و من حتی از محدودیت‌های غذایی ام چیزی نگفته بودم اما اون خودش سوال کرد و تمام مواد لازم برای تهیه دسر رو چک کرد تا مطمئن بشه که چیزی توش نیست که من نتونم بخورم. ایونت خیلی جذابی و جدیدی بود. اینطوری بود که شما مثلا دسر رو درست میکردی و بعد برای شام میرفتی خونه‌ی یه دوست دیگه و بعد از خوردن شام میومدی خونه‌ات و یه گروه دیگه از آدمها میومدن خونه شما برای دسر. اینطوری در یک شب ما با ۸ نفر جدید آشنا شدیم و گپ و گفتی داشتیم که خیلی آموزنده بود. من کلی راجع به جغرافیا و تاریخ و فرهنگ ملیت‌های مختلف یاد گرفتم و این واقعا تجربه‌ای نیست که در هر جایی بتونی بهش برسی. و راستش ناراحت شدم که در اکثر جمع‌هایی که با ایرانی ها داریم به جای حرف زدن راجع به مطالب مفید و جالب همه‌اش راجع به مسائل حاشیه‌ای صحبت میکنیم. ناراحت کننده تر این بود که دیدم بچه‌های اینجا که از فرهنگ‌های مختلف هستن بیشتر راجع به کشور من و مسائل فرهنگی و سیاسی‌اش میدونن و براشون جذابه که بدونن تا دوستان عزیزمون توی ایران. اینجا واقعا بازی و فان هدف اصلی جمع شدن آدم‌ها دور هم نیست. بیشتر دوست دارن راجع به همدیگه بیشتر بدونن و تجاربشون رو به اشتراک بذارن و این رو خیلییی دوست داشتم.


یه اتفاق خوب دیگه این بود که هم‌گروه من توی خوابگاه زندگی میکرد و این موضوع باعث شد برای درست کردن دسر به خوابگاهش بریم و اونجا رو هم از نزدیک ببینم. اونجا هم خیلی بامزه بودش. یه آشپزخونه با کلی آدم که هر کدوم در حال انجام یه کاری بودن. یکی غذا درست میکرد. یکی ظرف میشست. شب هم که برای میزبانی مهمون‌هامون برگشتیم خوابگاه یکی از بچه‌های خوابگاه هم بهمون پیوست که از آفریقای جنوبی بودش. من همیشه فکر میکردم که ساکنین آفریقای جنوبی همه سیاه‌پوست هستن برای همین اصن باورم نمی‌شد که این دوستمون مال اونجا باشه اما اون شب یاد گرفتم که این فکرم کاملا غلطه. خیلی خانم گرم و مهربونی بودش. برای کسایی که میخواستن چایی درست کرد و به جمع‌مون پیوست و کلی صحبت کردیم. ازم از ایران پرسید و گفت که خیلی علاقه‌مند هست که بیاد و ایران رو ببینه. منم سعی کردم کلی تشویقش کنم و بگم که ایران واقعا جای قشنگی هست برای بازدید و کلی جاهای دیدنی داره.


خلاصه که اگه فرصت سفر و تعامل با آدم‌هایی با فرهنگ‌های مختلف براتون فراهم میشه نترسید. به نظرم در کنار ترسش و سختی‌هاش اتفاق‌های بسیار خوبی براتون میافته که بعدا حس میکنید به سختی‌هایی که کنارش تحمل کردید میارزیده. خیلی هم بیشتر میارزیده.


همچنان برام دعا کنید تا در ادامه سفر هم بتونم تجارب بیشتر و بهتری کسب کنم و کمتر برام سخت باشه :)


ببخشید که نحوه‌ی نگارش متن هم خیلی جالب نیست و جذابیت زیادی برای خوندنش وجود نداره. بسیار با عجله و در وقت‌های اضافه جهت ثبت خاطرات نوشته شده. :دی