صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

شهر بزرگ

چهارشنبه, ۱۷ اکتبر ۲۰۱۸، ۰۹:۴۵ ب.ظ

دو هفته پیش بود که یک داستانی می‌خوندم به اسم « مهمان ناخوانده در شهر بزرگ» از بهرام صادقی. حالا خودم در یک شهر بزرگ هستم. اون هم نه در داخل ایران بلکه هزاران کیلومتر دور از کشورم. در جایی که توش مهاجر محسوب می‌شم باز هم بار سفر بستم و اومدم به یک شهر خیلی بزرگ. همه چیز اینجا حس و حال متفاوتی داره. خیابون‌های شلوغ، ترافیک، میدونی که من رو یاد فیلم بتمن میندازه، آدم‌هایی که بهم تنه میزنن و بی‌تفاوت رد میشن، گداها و معتادهایی که قیافه عجیب و غریبی دارن. آقایی که وسط میدون شما رو به ایمان به مسیح دعوت میکنه و مراکز خرید بزرگ درست کنار همین اوضاع و احوال بهم ریخته. رستوران های ایرانی و خط و خطوط آشنا روی دیوارها، بوی بد اتوبوس و قطار. خیابون‌های قدیمی با نقاشی‌های دیواری خاص خودش. کافه‌هایی که تا دیروقت باز هستن و آدم هایی که همچنان با همراهانشون از جنس آدمیزاد یا الکترونیک مشغول مصاحبت هستند.


دنیای عجیبیه اما من با تمام شلوغ پلوغی و درهم و برهمی‌اش، دلتنگش بودم و بدجور نفس کشیدمش. اینجا دلم برای تهران کمتر تنگ شد. احساس کردم یه سفر اومدم و برگشتم. راستش یه کم هم دلم از خودم گرفت. اینجا فقر و تفاوت طبقاتی آدم ها مشهودتر بود اما من باز هم بیشتر دوستش داشتم. احساس رهایی میکردم. شهر ترسناک‌تر بودش اما یه حسی ته وجودت میگفت ارزشش رو داره. مقابله با این ترس و زندگی کردن توی این شهر و چشیدن طعم فرصت‌های جدید از تو آدم بهتری می‌سازه. این صدا رو دوست داشتم. صدایی که نمی‌ترسید و قوی بود. شهر بزرگ بدی‌های خودش رو داره و زندگی توش اصلا راحت نیست. هیچ‌چیز روتین نیست. اگه اتوبوس رو از دست بدی باید کلیی بیشتر پیاده بری. اگه جایی گم بشی، شاید آدم‌های کمتری بهت کمک کنن. اگه یه روز روی مود نباشی و دلتنگ، شاید کسی رو پیدا نکنی که همراهی‌ات کنه. شاید خیلی بیشتر طول بکشه تا دوستان خوب برای خودت پیدا کنی اما همینکه یه صدایی ته وجودت بهت میگه ارزشش رو داره و تو رو میفرسته به جنگ تمام این ترس‌هایی که باهاش مواجه خواهی شد، یعنی زندگی برای من اینجا راحت‌تر خواهد بود. 


دنیاهای بزرگ، ترسناک‌تر هستن اما مسیر بزرگ شدن رو هم هموارتر میکنن. خلاصه اینکه به قول این خارجکی‌ها no pain no gain. 

همین دیگه. شاید بیام و بنویسم بازم از تجربه‌های این مدت. 

پروانگی

دوشنبه, ۱۵ اکتبر ۲۰۱۸، ۱۱:۵۱ ق.ظ

امروز اولین روزی بود که موفق شدم تیکه تیکه بخوابم. از شب تا آخرین باری که واقعا  از خواب بیدار شدم نزدیک به ۱۰ بار وقفه در خوابم داشتم. به بهانه‌های مختلف مجبور شدم از خواب بیدار بشم و اونقدر خسته بودم که هر بار بلافاصله بعد از بازگشت به رختخواب خوابم می‌برد. فکر می‌کردم این مدل خوابیدن باعث شروع سردردم بشه یا حداقل یه حالت کلافه‌ای توی من ایجاد کنه. اما هیچ‌کدوم از این اتفاقات نیافتاد. خیلی سرحال از خواب بلند شدم و راه افتادم تا این شهر تازه را در همین فرصت کمی که دارم بگردم. توی خیابان که راه میرفتم همه چیز برام جدید بود و پر از حس‌های خوب بودم. دوست داشتم همه چیز رو از اول بسازم. همه جا رو بشناسم. آماده‌ی یادگرفتن بودم و جستجو کردن برام سخت نبود. از اشتباه کردن نمی‌ترسیدم و حتی به خودم نمی‌خندیدم. هوا هم که عاالی بود. پاییزی و بارونی. باد شدیدی میومد اما سر جنگ نداشت و هر از گاهی یک تنه‌ای میزد و رد می‌شد. از ترس‌های پریروز خبری‌ نبود. همه رو جا گذاشته بودم و اومده بودم. امیدوارم وقتی برگردم هم این حال خوب رو با خودم سوغاتی ببرم. شاید شهرهایی که توش زندگی نمی‌کنی همیشه قشنگ‌تر به نظر میان و شاید هم یه جاهایی هستند که حس تازگی و نو‌شدن رو بهت هدیه میدن. دوست دارم فکر کنم دومی درسته. همیشه تفسیرهای اختیاری از دنیا برام جالب‌تر بودند. اما خلاصه‌ی همه‌ی این قصه‌ها میشه این جمله که بهترین حال آدم‌ها در دنیا حال جستچوگری‌شون هست. یعنی فرار از عادت‌هایی که لزوما خوب نیستن اما تو رو توی خودشون گیر انداختن. این سفر برام شروع نه گفتن به پیله‌هایی بود که دور خودم بستم. شاید هم وقت اون رسیده که پیله‌ها رو باز کنم و پروانه بشم. 

سود یا خوشحالی، مساله‌ این است.

چهارشنبه, ۱۰ اکتبر ۲۰۱۸، ۱۲:۱۸ ق.ظ

تازه وارد دانشگاه شده بودم و تقریبا هر دری که در فنی پیدا میکردم میرفتم تو و دنبال کارها و آدم‌های تازه می‌گشتم. اصلا فکر می‌کردم اصل و اساس دانشگاه رفتن در ورود به همین درهای نیمه‌باز است که کلیدش دست دانشجویان سال بالایی است. هر دری که باز می‌شد، پشتش یک دنیای جدید بود. آدم های جور واجور با کارهای متفاوت که با روی گشاده آماده بودند تا پذیرای تو باشند و راه و چاه را نشانت دهند. بعضی از درهایی که زدم، مال من نبودند و بعضی از اتاقک‌های کوچک دانشکده هم مثل خانه‌ی دومم شدند. آنقدر رفتم و آمدم که آدم‌هایی که حلقه وصل‌مان همان اتاق‌های کوچک و درهای نیمه‌بازش بود، رفقای گرمابه و گلستانم شدند.

 یکی از تابستان‌های دوره‌ی لیسانس به مقام کلید‌داری یکی از درهای دانشکده نایل شدم. حس عجیبی بود. هر روز تابستان که هم‌دوره‌ای‌هایم دنبال کارآموزی‌های خفن و کار در آزمایشگاه استادهای نامدار دانشگاه به دنبال کسب یک لقمه رفرنس لتر و اضافه کردن خط و خطوط بیشتر و پرطمطراق به رزومه‌شان بودند، من از کرج بکوب خودم را به همان اتاق کوچک بالای پله‌های فنی پایین می‌رساندم تا کتاب‌ها را مرتب و لیست‌برداری کنیم و به سیستم اشتراک کتاب کتابخانه سر و سامان بدهیم. ناسلامتی عضوی از حلقه‌ی اجرایی کتابخانه شده بودیم و باید آستین بالا می‌زدیم و فکری می‌کردیم.

 خدا رو شکر، دوستان پایه خوبی هم داشتم. الهه هم تقریبا هر روزی که من آنجا بودم، پا به پایم می‌آمد. یک روز درگیر سر و سامان دادن کتاب‌ها و درآوردن لیست کتاب‌های موردنیاز بودیم و یک روز برای برگزاری چشن حافظ مشغول چالش و بعضا هم دعوا. 

زمان مثل برق و باد گذشت اما این عادت از سر من نیافتاد. اصلا همین عادت بود که دوران فوق‌لیسانس از پا درآوردم. بدن درد گرفته بودم انگار. انقدر که پای لپ‌تاپ و توی آزمایشگاه نشسته بودم و با دوستان حرف‌های آکادمیک رد و بدل می‌کردم. مشکل از دنیای آکادمیک نبود، مشکل من بودم. منی که نمی‌توانستم در زندگی فقط یک کار بکنم. فقط یک جا بشینم و فقط به یک چیز فکر کنم. من آدم راهروهای طولانی با درهای نیمه‌باز بودم. یک در، آن هم در طبقه‌ی سوم یک ساختمان جدید با میزهایی که پشت‌شان به هم بودند و آدم‌ها برای چای خوردن، تولدبازی و گاهی هم بحث‌های سیاسی صندلی‌هایشان را به روی هم می‌چرخاندند، حال خوب مرا می‌خشکاند. 

اما چاره‌ای نبود، باید فکر آینده می‌بودم. باید آینده‌ای را که به ادعای خیلی‌ها در همان ۴ سال لیسانم هم از دست داده بودم و فرصت‌هایی که سوزانده بودم را یک باره در این باقی‌مانده عمر جبران می‌کردم. باید کارهای مهم انجام می‌دادم. کارهایی که یک سودی بهم می‌رساند. حالا یا سود مادی یا سودی از جنس اچ ایندکس و سایتیشن و ...

تمام تلاشم را کردم که خودم را به این زندگی راضی کنم، که شده یک روز کامل روی موضوع تزم متمرکز بمانم، یک دوشنبه‌ای بشود و من دلم هوای جلسه قرآن را نکند. نشد که نشد. گفتم من راه خودم را می‌روم. به مدل خودم ریسرچر می‌شوم. ریسرچ می‌کنم همزمان کارهایی که حس خوب برایم دارد و سود مادی هم از آن‌ها عایدم نمی‌شود، می‌کنم. از آن روز به بعد هم هر کس به طعنه یا از سر تعجب گفت که چقدر کارهای جانبی زیادی در زندگیم دارم و چه طور می‌رسم که همه‌ی این‌ها را با هم انجام بدهم. خلاصه و مفید بهش فهماندم که به همه‌ی کارها نمی‌رسم و خیلی‌هاشان را با کیفیت پایین انجام می‌دهم. بهش گفتم یک ریسرچر متوسط هستم (شاید هم اعتماد به نفسم زیاده و یک ریسرچر ضعیف! :دی) که دوست دارم حلقه رمان‌خوانی داشته باشم و کلاس متفرقه بروم. هنوز هم وقتی یک در جدید به رویم باز می‌شود. سخت است که وارد اتاق نشوم و رازهای درونش را کشف نکنم. 

پی نوشت: احترام خاصی برای کسانی که ریسرچر هستند و بنابر علاقه‌شون در یک راستا و یک هدف گام برمیدارن قائلم و همیشه تحسین‌شون میکنم اما دوست ندارم جای اون‌ها باشم. :) در واقع من با تعریف دنیای آکادمیک ریسرچر نیستم اما ریسرچرها رو دوست دارم :دی

کودک ناآرام درون

دوشنبه, ۸ اکتبر ۲۰۱۸، ۰۹:۰۲ ب.ظ

دو سه روزی میشه که با مفهوم کودک درون بیشتر آشنا شدم. تمام دوران زندگیم بیشتر پیرزن درون داشتم. یه کسی که کلمات قصار می‌گفت و همیشه در فکر آینده بود و سعی می‌کرد عاقل و بالغ به نظر برسه اما بیشتر سخت‌گیر و گنددماغ بود. اما چند روزی میشه که یه بچه‌ای توی خودم پیدا کردم. یه بچه‌ای که داره پا می‌کوبه تا مامانش نره. همیشه از بچه‌هایی که کنه‌ی مامان‌شون بودن خوشم نمیومد. حس می‌کردم مامان‌شون در تربیت اینا وقت نگذاشته و خب از بچگی هم هیچ‌وقت چسب مامانم نبودم. یادمه مامانم و بابام شش سالم بود رفتن حج واجب و در تمام اون مدت یک ماهه من یه بار هم براشون دلتنگی نکردم، جز یک بار که با پسرخاله‌هام وسط بازی دعوام شد و تازه یادم افتاد که مامانم اینجا نیست البته اون هم بهانه بود. میخواستم دل‌شون برام بسوزه و یک آوانسی بهم بدن و نتیجه بازی رو به نفع خودم تغییر بدم. 

اما الان دو سه روزی میشه، شاید هم بیشتر، که دلم میخواد مامانم از کنارم تکون نخوره. میرم دانشگاه دلگرمم به اینکه برگردم، خونه است. حتی اگه اون توی یه اتاق دیگه باشه و من توی این اتاق نشسته باشم و پای لپ‌تاپ مشغول کارهام باشم. همینکه میدونم هر موقع اراده کنم میتونم برم اتاق بغلی و نگاهش کنم یا باهاش حرف بزنم، دلم آروم میشه. شدم مثل بچه‌ها، دیگه یاد گرفتم که خودم بازی کنم اما احساس امنیتی که حضور مادرم بهم میده هیییچ چیز دیگه ای توی  این دنیا بهم نمیده. بالغانه نیست، این رو مطمئنم. اما روزهای سخت زندگی یا روزهایی پرفشارش رو بغل مامان حتما آسون‌تر میکنه. کسی هم که طعم سادگی رو چشیده باشه دل به کارهای سخت نمیده. خلاصه که دوباره کودک شدم اما این بار متفاوت از کودکی خودم شدم همون کودکی که دلم نمی‌خواست من مادرش باشم. خدا کنه از پس خودم بر بیام. شاید هم خدا داره تمرینم میده. شاید قراره بچه آم از این بچه‌هایی باشه که یه بند آویزون من هست و خدا داره یادم میده که براش مادری کنم و گاهی به دلش دل بدم و گاهی صبور باشم و راضی‌اش کنم. یه موقع‌هایی هم طاقطت گریه‌ها و بغض‌هاش رو داشته باشم. 

خداحافظی

يكشنبه, ۳۰ سپتامبر ۲۰۱۸، ۱۱:۲۴ ب.ظ

قبل‌ترها به لحظه‌ی خداحافظی‌ که می‌رسیدم به خودم می‌گفتم، «لعنت به این خداحافظی‌ها». سخت بود که کسی را با تمام خاطراتی که داشتی، بگذاری در لحظات گذشته‌ات و رنگ‌ تصویرشان در ذهنت خاکستری شود و گاهی حتی تصاویرت کم کم محو بشوند و وضوح‌شان را از دست بدهند. به این لحظه که می‌رسیدم، حس سیندرلا را درک می‌کردم وقتی ساعت ۱۲ شده بود و هر آنچه داشت یک به یک در پله‌های کاخ شاهزاده از دست می‌داد. 

تمام مدت چشم‌هایم به آن از دست رفته‌ها باقی‌ می‌ماند. گاهی سعی می‌کردم شده یک پوش هم از آن‌ها با خودم بیاورم. هربار که به فرودگاه می‌رسیدم من همان سیندرلا می‌شدم در ساعت ۱۲ شب. هر بار سعی می‌کردم که این بار تلاشم را بیشتر کنم و با ترفندهای عجیب و غریب یک چیزی کش بروم و نگذارم که همه چیز آن ور دیوار شیشه‌ای فرودگاه باقی بماند. هر بار بیشتر تلاش می‌کردم و کمتر موفق بودم. تنها چیزی که با من می‌ماند اشک ناتوانی بود. 

انقدر این لحظات خداحافظی برایم تکرار شد که دیگر انگار اشک‌های چشمم خشک شد. شاید هم دلم به گرفته بودن عادت کرد و فکر کرد زندگی همین است و باید کنار بیاید. شاید هم سیندرلای وجودم باورش شد که بعد از ساعت ۱۲ و بدون آن لباس‌های زیبا و کفش‌های بلورین هم زندگی ادامه دارد. هنوز هم موش‌های اتاقش هستند و شاید هم یک روزی شاهزاده به سراغش بیاید و زندگی روی دیگرش را نشان بدهد. 


دیگر در خداحافظی‌ها به پشت سر نگاه نمی‌کردم. نگاهم به پیش رویم بود. تا می‌خواستم دل‌تنگ بشوم به آن لحظات خوبی که باید بسازم‌شان فکر می‌کردم. به آدم‌هایی که باید با آن‌ها دوست بشوم. به کارهایی که باید انجام بدهم و عکسش را برای مامان و بابا ارسال کنم. به اتفاقاتی که باید برای دوستانم تعریف کنم و آن‌ها در این تجربه شریک کنم. به کلاس‌هایی که باید از راه دور شرکت کنم و آن شرکت‌کننده نشسته در قاب لپ‌تاپ کلاس‌شان باشم. به لحظات استراحتی که کافی در دست و موبایل در دست دیگر باید به مامان کمک کنم تا لباس مناسب برای مهمانی‌اش را پیدا کند و من صبورتر از همیشه به حرف‌هایش گوش بدهم. 


این فکرها نماینده‌های شاهزاده بودند با لنگه‌ی کفش بلورین که روی دیگر زندگی را برایم هدیه آورده بودند. 

خیال‌پردازی

پنجشنبه, ۲۷ سپتامبر ۲۰۱۸، ۰۴:۲۲ ب.ظ

تازگی‌ها خیلی خیال‌پرداز شدم. تا یک لحظه بیکار میشم خودم رو وسط یک فضای خیالی و عجیب و غریب پیدا می‌کنم. ریشه‌ی بعضی خیالاتم رو نمی‌فهمم. یه موقع‌هایی ایران هستم و توی کلاس آتوسا نشستم. یه موقع‌هایی وسط بوک کلاب ازتا هستم. یه وقت‌هایی توی یک خیابون کاملا ناشناخته دارم قدم می‌زنم. این خیال‌های بعضا ناشناخته به خواب‌هایم هم تسری پیدا کرده. 

یک شب‌هایی خواب می‌بینم که با یک جمع ناشناس (البته در خواب آشنا) در یک هتل خیلی شیک و مجلسی هستیم. نه می‌دانم کدام شهر است و نه می‌دانم اصلا برای چه کاری اونجا رفتم. یک شبی خواب می‌بینم که خونه خریدیم. در واقع یک کسی برامون خونه خریده و نه می‌شناسمش و نه دقیقا می‌دونم که چرا این کار رو کرده. 


یک شب‌هایی هم توی یک فضای مارپیچ در حال دویدن هستم و اصلا هم ناراحت نیستم که دقیقا نمی‌دونم دارم به کجا میرم و چرا وسط این بل بشو گیر کردم. صبح که از خواب بلند میشم، می‌بینم زندگی دقیقا مثل قبل ادامه داره و هیچ اتفاق خاصی هم در یک ماه گذشته نیافتاده. پس چرا من انقدر وسط خیالاتم گم می‌شم؟ اصلا چرا انقدر خیالاتم عجیب و غریب شده؟ بچه‌تر که بودم، خیالاتم از جنس جایزه گرفتن و روی سن رفتن بود. هر از گاهی هم توی تلویزیون نشونم می‌دادن. یه موقعی هم بود که دوست داشتم رییس جمهوری چیزی بشم و همینطوری که با چادر خیلی شیک رو گرفتم، با یکی از این مجری‌های شبکه خبر مصاحبه کنم. تمام خیالاتم خیلی رسمی و سرشار از دستاوردهای اجتماعی بودش اما حالا ...

توی همه‌ی این سردرگمی‌ها یه چیزی خوشحالم میکنه اما. اینکه هنوز رویا دارم. اینکه هنوز وقتی یک جا می‌شینم، میرم یه جای دیگه و در یک فضای دیگه زندگی رو ادامه میدم. این یعنی هنوز روحم پرواز میکنه و بالش نشکسته. این رو خیلی دوست دارم. 



محرم

سه شنبه, ۱۸ سپتامبر ۲۰۱۸، ۰۳:۴۱ ب.ظ

محرم برای من فقط در تاسوعا و عاشورا خلاصه نمی‌شود. 

وقتی محرم می‌شود انگار من هم می‌شوم همان دختر ۶-۷ ساله. هر جای دنیا که باشم به خانه‌ی پدربرزگم بر‌می‌گردم. زیارت عاشورا را که می‌خوانم، صدای یاسر همیشه درگوشم است. با هرکسی که همنوا بشوم «و هذا یوم فرحت ...» را اما با همان آهنگی می‌خوانم که او می‌خواند. هر جا که روضه بروم. روضه‌خوانش برایم آشناست. جلو جلو بیت‌های مداح را کامل می‌کنم. انقدر که بعضی از خط‌های مقتل برایم آشنا سده است. هنوز به آن خط نرسیده من دارم اشک می‌ریزم. روضه‌ی حضرت علی‌ اصغر که می‌خوانند. آقاجون را می‌بینم که به عصایش تکیه داده است و دارد برای‌مان داستان میدان رفتن امام را می‌گوید. سرخی غروب را تفسیر می‌کند و خونی که به آسمان ریخته شده تا زمین نریزد و غوغا به پا نشود. بعد اما صدای دایی‌ام را می‌شنوم که نوحه‌ی تلذی را می‌خواند و بغضش در «علی لای‌لای» گفتن می‌شکند. 

شب هشتم که می‌شود. از اول روضه منتظرم تا کسی «جوانان بنی‌هاشم ...» را بخواند. اگر نخوانند هم اشکالی ندارد. آقاجون بر سینه می‌زند و می‌خواند و من پا به پایش اشک می‌ریزم. به خودم که می‌آیم دیگر آن‌جا نیستم. رفته‌ام خیلی دورتر. آن‌جایی که اویس دارد «رخشنده ماه چهارده زیبا علی اکبر ...» را از روی نسخه‌های خطی روضه‌های آقاجون برای‌مان میخواند. 

شب نهم اما همه می‌دانند که قرار است میرعلمدار نیاید ... 

برای همین است که « ای اهل حرم میر و علمدار نیامد»، زمزمه‌ی بزرگ و کوچک می‌شود. مریم کوچک هم همان گوشه ایستاده و آقاجون دوباره وسط سینه‌زن‌ها نگاهش می‌کند. آقاجون آن لحظه‌های آخر که در بستر بود هم این دوبیت را می‌خواند. هنوز تاسوعا نشده بود اما این دوبیت را می‌خواند و بعد میگفت: «دسته‌ی عزاداری اباعبدالله خلوت نباشد یک وقت !». صدایش وقتی با ما حرف میزد، ضعیف شده بود اما این دوبیت را بدجور محکم می‌خواند. انگار تمام توانش را گذاشته بود تا اهل حرم تنها نمانند. 

امان از شب آخر ... امان از تنهایی پسر پیغمبر ... امان از «امشبی را شه دین در حرمش مهمان است ...». کاش این صبح هیچ‌وقت طلوع نمی‌کرد. هرسال شب دهم که می‌شود، این بیت را ملتمسانه می‌خوانیم اما بخت یارمان  نمی‌شود. آفتاب لعنتی طلوع می‌کند و « زینت دوش نبی ...»  بماند. توان خواندن این آخری را هیچ‌وقت نداشت. اشک امانش را می‌برید. ما هم از او به ارث بردیم انگار.

تولد

دوشنبه, ۱۷ سپتامبر ۲۰۱۸، ۰۲:۳۵ ب.ظ

امروز تولد محمده و من براش هیچ هدیه‌ای نخریدم! درواقع دنبال یه هدیه خاص برای روز تولدش بودم و خودش هم کم و بیش در جریان بود. راجع به تمام مراحل تقدیم هدیه بهش هم فکر کرده بودم اما امروز صبح باهام تماس گرفتن و گفتن که هدیه به این زودی‌ها به دستمون نمیرسه. وقتی تلفنم زنگ زد. محمد با اینکه خواب بود و معمولا هم چیزی به راحتی از خواب بیدارش نمیکنه اما با ذوق اینکه هدیه‌اش از راه رسیده از خواب بیدار شد. من از اتاق رفتم بیرون و خب خانم منشی پای  تلفن بهم گفت که فعلا این هدیه موجود نیست و بعدم راجع به آپشن‌های دیگه صحبت کرد. بقیه حرفهای خانومه رو درست نمی‌شنیدم. تمام مدت فکر و ذکرم  این بود که حالا چیکار کنم؟ هیچ تهیه و تدارکی ندیده بودم و به قول معروف تمام تخم‌مرغ‌هام رو در یه سبد گذاشته بودم. بدتر اینکه کارهام خیلی مخفیانه پیش نرفته بود و با اینکه در موردش با هم حرفی نزده بودیم اما مطمئن بودم که اونم در جریانه. تلفنم که تموم شد. یه کمی خودم رو توی هال معطل کردم با لپ‌تاپ اما این وقت‌کشی خیلی طول نکشید. محمد داشت صدام میکرد از توی اتاق و منم سعی می‌کردم خودم رو به نشنیدن بزنم تا کمی وقت بخرم و فکر کنم. نمی‌دونم چرا انقدر اوضاع برام پیچیده شده بود .محمد کسی نبود که ناراحت بشه بابت هدیه نگرفتن روز تولد اما انگار من خودم خیلی ناراحت بودم. انگار روز تولد من بود و همه یادشون رفته بود. 


خودم رو جمع و جور کردم و رفتم به سمت اتاق. محمد اومده بود دم در و داشت میومد سمت هال. سفت بغلش کردم و اونم متعجب نگام میکرد. اونم بغلم کرد. اما کاملا ازنگاهش معلوم بود که داره به چرایی این نوع بغل کردن من فکر  میکنه. مثل بچه‌ها شده بودم. میتونستم قیافه خودم رو تصور کنم. لب پایینم رو آورده بودم روی لب بالام و چشمام رو درشت کرده بودم. نذاشتم که ازم بپرسه که چرا اینطوری نگاش میکنم. خودم سریع گفتم. تولدت مباااارک اما ببخشید هدیه‌‌ای که قرار بود بهت بدم به دستم نرسید. حالا چی میخوای برات بخرم هدیه روز تولد؟ همه‌ی اینا رو انقدر سریع گفتم که اگه هرکسی غیر محمد بود حتما لازم می‌شد یه بار دیگه تکرارشون کنم. بعدش یه نفس راحت کشیدم. قورباغه رو قورت داده بودم. 


محمد خنده‌اش گرفته بود. البته میتونستم ته نگاهش ببینم  که از نرسیدن اون هدیه ناراحته اما خب اصلا به روی من نیاورد. سریع بحث رو عوض کرد و بهم گفت امروز استارباکس یه نوشیدنی مجانی به مناسبت روز تولدش بهش میده. میتونیم عصری با هم بریم و هدیه‌اش رو باهم تقسیم کنیم. هم خوشحال بودم و  هم ناراحت. به این فکر میکردم حتی استارباکس هم به محمد یه هدیه داده اما من ....


محمد انگار فکرم رو خونده بود. وقتی بهش گفتم. مرسیی که به دنیا اومدی. بهم گفت: مرسیی که همسرم شدی، بدون تو توی این دنیا خیلی تنها می‌شدم. چشم قلبی شده بودم. یه لحظه احساس کردم شاید بهترین هدیه‌ای که آدم‌ها میتونن بهم بدن، همراهی‌شون هست. اینکه خیالت تخت باشه که توی روزهای سخت و شیرینت یکی هست که میتونی روش حساب کنی. امیدوارم من برای محمد همون یک نفر باشم. امیدوارم امسال هدیه تولدش از طرف من یه همراهی صبورانه باشه. به خصوص اینکه سال پر فراز و نشیپی هم پیش روش هست. سالی که احتمالا خیلی از تصمیمات بزرگ زندگی‌اش رو باید بگیره و مسیرش رو برای چندسال آینده انتخاب کنه. سالی که باید با خیلی از فکرها و تصورات خوب و بد مبارزه کنه و من در تمام این مسیر باید همراهش باشم و نذارم باورش رو به خودش از دست بده. اینا حرفای قشنگی هست اما از حرف تا عمل یه دنیا فاصله است. 


اینکه چرا اینجا نوشتمش رو نمیدونم اما باید ثبتش میکردم. این تلفیق از حس‌های عجیب که امروز داشتم. این حس شرمندگی از نرسیدن هدیه و فکرهای بعدش. 


خلاصه اینکه بماند به یادگار امروز در بین تمام روزهای زندگیم. 

ثبت با سند برابر است.

سه شنبه, ۱۱ سپتامبر ۲۰۱۸، ۰۱:۵۷ ب.ظ

از دیروز میخواستم بنویسم اما فرصت نمی‌شد. در واقع ذهنمم مرتب نمی‌شد که چی‌میخوام بنویسم. وسط اجرای کد‌های برنامه‌نویسی‌ام یوهو این جمله اومد و توی ذهنم نشست، «ثبت با سند برابر است ».  با خودم گفتم این چه ربطی داره به حرف‌هایی که من می‌خواستم بزنم؟؟ چرا باید مغزم روی چنین کلمه‌ی بیربطی تاکید کنه؟ شروع کردم به کلنجار رفتن با ناخودآگاهم. یه اعتقاد عجیبی دارم که کلمه‌ها الکی به زبونمون نمیان. یادمه یه بار مصطفی به شوخی داشت رو یه عکس چهارتایی‌مون اسم‌های الکی میذاشت و فی‌البداهه. اسم من و آسیه رو عین هم گذاشت. وقتی بهش گفتن که این رو قبلا گفته بودی و تکراریه، گفت نه این خونواده مثلا ۲ تا دختر مثل هم داشتن. اون موقع و درجمع قضیه رو به شوخی برگزار کردیم اما همین اعتقاد بی‌پایه و اساس بهم میگفت مصطفی یه شباهتی بین من و آسیه می‌بینه! 

برای همینه که دارم با خودم کلنجار میرم تا بفهمم چرا باید این جمله به ذهنم برسه. الانم یه نظریه دارم راجع بهش. ناخودآگاهم میخواد ثبت کنم حرف‌هایی که توی ذهنم میگذره تا یه وقت زیرش نزنم و فراموش نکنم که یه روزی یا بهتر بگم چندروزی هست که دارم با این مدل فکر میکنم و زندگی میکنم. 

اومدم بنویسم برای خود آینده‌ام و پایینش امضا کنم که ثبت با سند برابر است. 

خود فرداهام بدون که من امروز و روزهای قبل دارم برای رسیدن به آٰرزوهام تلاش میکنم اما هزار تا دلیل برای ناامیدی وجود داره که همه‌شون روی هم ۵ دقیقه هم ذهن من رو به خودشون مشغول نمیکنن، چون تصمیم گرفتم به هیچ وجه ناامید نشم! میخوام اگه زندگی هر چیزی رو ازم گرفت نتونه امید رو ازم بگیره. این حرفا رو که میزنم میترسم راستش. میترسم زندگی برام تحدی کنه و من به مبارزه بطلبه. می‌ترسم تمام روزهای سختش رو یکجا جمع کنه و بذاره رو‌به‌روم و محک بزنه که چقدر پای عهدی که با خودم بستم می‌ایستم. وقتی حسابی ترسیدم و داشتم یه قدم به سمت ناامید شدن حرکت میکردم یا حداقل یه طوری میخواستم از زیر ثبت کردن این تصمیم جدید شونه خالی کنم. یادم میاد که برای امیدوار بودن تنها نیستم. یکی هست که هوام رو داره. اصن دارم تمرین میکنم که فضلناهایی که هر از گاهی توی کتابش میخونم رو باور کنم. مطمئنم توی یافتن باور و یقین محکم، هیچ‌کس جز اون نمیتونه کمکم کنه. برای همین که می‌نویسم. 

خدایا من با خودم عهد می‌بندم که در هیچ شرایطی از لطف، رحمت، پناه و رفاقتت ناامید نشم. مطمئنم که بهترین‌ها رو برای من رقم خواهی زد و تلاش‌های من را در امور زودگذر و بلندمدت زندگی‌ام می‌بینی و هر جا که ناتوان بشم تو اولین کسی هستی که دستم رو خواهی گرفت. 


ثبت با سند برابر است. 

مریم

مجرم یا قربانی

چهارشنبه, ۲۲ آگوست ۲۰۱۸، ۱۱:۳۵ ق.ظ

یک مریمی هست که تصمیم نمی‌گیرد و بعد در نقش قربانی فرو می‌رود. هر اتفاق بدی که می‌افتد به زمین و زمانه فحش می‌دهد که تقصیر شما بود که مرا در این وضعیت قرار دادید. سه چهار سالی می‌شود که با او آشنا شدم. قبلا نمی‌شناختمش اما از وقتی با هم آشنا شدیم زندگی ظاهری آسا‌نتر و واقعیتی تلخ‌تری پیدا کرده است. 

سه سال پیش بود که برای اولین بار کنترل زندگی‌ام بدجوری از دستم خارج شد. ازدواج کرده بودم و مثل یک دختربچه‌ی خیالاتی، تصوراتی از زندگی بعد ازدواج برای خودم ساخته بودم. قرار بود هر روز عصری با هم برویم یکی از کافه‌های این شهر را بگردیم و بعد شب که به خانه برمی‌گردیم، روی کاناپه دراز بکشیم و من برایش شعر بخوانم و او موهایم را نوازش کند تا من وسط زمزمه این شعر و قصه‌های شبانه خوابم ببرد. بعد صبح او پرده‌های اتاق را کنار بزند و نور خورشید من لولیده در لای پتوی گل من گلی اتاق را از خواب بیدار کند و صبحانه هم در تخت‌خواب سرو شود. بعد او برود سر کار و من هم برایش ناهار درست کنم حالا اگر خواستم بعضی روزها هم بروم سر کار. این قسمت از تخیلاتم البته برای خودم در هاله‌ای از ابهام بود. مریمی که می‌شناختم بیشتر از یک روز در خانه بند نمی‌شد برای همین گاهی این قسمت از تصویر زندگی‌مان تغییر می‌کرد و من هم با او راهی می‌شدم تا اندکی از خرج خانه را عهده‌دار شوم. 

هنوز زمانی از این خیال‌های خام نگذشته بود که کاشف به عمل آمد اصلا دولت کانادا قصد ندارد ویزای اینجانب را تقدیم نماید. به همین منظور، هر روز کمی از خیالات من آب می‌رفت تا شاید دل شان به رحم بیاید و به این اندک خیالات باقی‌مانده اجازه بروز و ظهور دهند اما کار بیخ پیدا کرده بود و کسی دلش برای این دخترک خیال‌زده نمی‌سوخت انگار. اولین بار بود که اوضاع بر وفق مردام پیش نرفته بود همه برنامه‌ریزی‌ها درست بود و همه کارهای لازم به موقع انجام شده بود اما نتیجه آن چیزی نبود که انتظارش را می‌کشیدیم. شده بودم اسفند روی آتش. هر جا که می‌نشستم تا می‌گفتند حالت چه طور است قصه حسین کرد تعریف می‌کردم و اگر خودمانی بودند تهش یک اشک و بغضی هم چاشنی صحبت‌هایم می‌کردم که شاید صدایم به گوش cic کانادا برسد و این آفیسر بی‌رحم دلش به رحم بیاید و برنامه‌ها و ساخته‌های ذهن من را به این آسانی له و لورده نکند. 


یک سالی گذشت و تهش من مانده بودم و رضایت به اینکه یک اتاقی باشد و که ما با هم باشیم فقط. اصلا اتاق هم نبود مهم نیست. یک شهری باشد که او در یک طرفش نفس بکشد و من در یک ور دیگرش و حداقل بشود هفته‌ای یک بار از نزدیک ببینمش. به اینجا که رسیدم ویزای مذکور صادر شد. اما قبل از صدورش من که به همه چیز چنگ زده بودم و از هیچ اقدامی فروگذار نکرده بودم برای ویزای تحصیلی کانادا هم اقدام کرده بودم. از قضا این دو اتفاق فرخنده با هم میسر شدند و حالا بنده مانده بودم و حوضم ... 


همه میگفتند که آقا خری اگر این فرصت را از دست بدهی و یک مریم بیچاره‌ای هم بود که با صدای ضعیفی از ته چاه نجوا میکرد. حاجی تو الان رمق نداری. بگذار یک مدت بگذرد و بعد برو سراغ این کارها. اما خب ترس از آینده و حسرتش باعث شد که با همان بی‌رمقی، این تعهد طولانی‌مدت را قبول کردم. آن روز، روز تولد همان مریمی بود که تصمیم نمی‌گیرد. مریمی که تسلیم شرایط می‌شود و بعد اگر چیزی خراب شود همه مقصرند الا او. نمی‌دانم چه چیزی باعث شده بود که حس کنم در آن لحظه‌ی موعود، این من نبودم که تصمیم گرفتم. نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم من فقط قربانی شرایط بودم و حالا همه باید پاسخگوی حال بد من باشند الا من. چرا باور نمی‌کردم خوب یا بد، غلط یا درست این من بودم که انتخاب کردم تا خودم را در این شرایط قرار بدهم. اینکه شروع زندگی من و روزهای بعدش با خیالات پیش‌ساخته‌ام فرسنگ‌ها فاصله داشت و من تحت شرایط پیش آمده و از ترس از دست دادن فرصت‌های آینده و نداشتن گزینه‌ی قابل‌قبول، دست به کاری زدم که آمادگی‌اش را نداشتم از مسئولیت من در قبال تصمیم کم نمی‌کرد. من اگر دل به کاری دادم که انگیزه کافی برای شروعش نداشتم، قربانی نبودم و نیستم. من تصمیم گرفته‌ام و حالا تا آخرش ایستاده‌ام. 


خیلی دور خودم چرخیدم، خیلی تلوتلو خوردم. روزهای زیادی برای خودم اشک ریختم و سوگواری کردم اما روزی رسید که یک سیلی توی گوش خودم زدم و گفتم مریم این قبر خالی است. تو اگر مجرم نباشی، قربانی نیستی! لازم داشتم. این تشر و عصبانیت از خودم را. این مریمی که ساخته بودم و سه سال کنارش زندگی کردم من نبودم. 

چندماهی می‌شود که دور انداختمش. اما هر از گاهی رخ نشان می‌دهد و مطلوم نمایی میکند. توجه گدایی می‌کند اما خبر ندارد من برای یک آدم دروغین، ترحم خرج نمی‌کنم.