صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

جلسه فراز

جمعه, ۲۲ فوریه ۲۰۱۹، ۰۱:۰۸ ب.ظ

دیروز بعد از خستگی یک روز کاری مفصل باید به جلسه فراز می‌رفتم. همیشه برای جلسه‌ی فراز انرژی دارم حتی در خسته‌ترین حال جسمی و روحی‌ام. فکر کردن راجع به آنکه چه طور می‌شود بچه‌ها را خوشحال کرد و برای‌شان یک فعالیت سرگرم‌کننده و آموزنده طراحی کرد حسابی من را سر ذوق می‌آورد. این بار هم طرحی که برای برنامه‌ی عید داده بودم تصویب شده بود و قرار بود که در جلسه‌ی امروز راجع به جزئیاتش صحبت کنیم. 

هیچ چیز از قبل آماده نکرده بودم و تقریبا دوهفته‌ای میشد که اصلا راجع به جزئیات این طرح فکر هم نکرده بودم. برای همین در راه رسیدن به جلسه سعی میکردم که ذهنم را متمرکز کنم و جزئیات طرح و مشکلات احتمالی را به یاد بیاورم. توی ماشین شادی نشسته بودم و او هم داشت از سفر استرالیا و اتفاقاتی که افتاده و تجربیاتی که دوست نداشته است برایم صحبت می‌کرد. نمی‌توانستم همزمان روی دو موضوع تمرکز کنم. برای همین تقریبا دست از فکر کردن به جزئیات طرح کشیدم و دلم را به حرف‌های شادی دادم. نمی‌دانم چرا حس کردم دوست دارد که با تمام انرژی‌ام به او گوش بدهم. در حرف‌هایش یک یاس تمام نشدنی موج میزد. انتظارم از سفر استرالیا آن هم در روزهای سرد ادمونتون یک حال خوب بود اما در چشم‌های شهرزاد و حالت صحبت‌هایش بیشتر یک غم و ناراحتی می‌دیدم. انگار سفر برایش آنطور که فکر میکرده نبود. شاید هم داشت با عادی و کمی بد نشان دادن جزئیات سفر استرالیا دل های ما در سرما ماندگان را گرم میکرد. 


به مقصد رسیده بودیم اما هنوز حرف‌های او و گله‌هایی که از این دوشهر بزرگ استرالیا داشت تمام نشده بود. تقریبا هر بار هم که می‌خواست یک چیزی بدی به استرالیا نسبت بدهد با ایران مقایسه‌اش میکرد. نمی‌دانم چرا انقدر از این کار ناراحت می‌شوم. به نظرم ایران آنقدرها هم که اطرافیانم قصد دارند بد نشانش بدهند، نیست. 


به جلسه که رسیدیم خیلی خسته بودم. خستگی یک روز کاری فشرده نتوانسته بود من را از پای درآورد اما حرف‌های شادی کار خودش را کرده بود. وقتی که نشستم اول به مریم نگاه کردم و آرامش چشم‌هایش حالم را سر جایش آورد. مریم همیشه آرام است. یک روزهایی که برای کارهایم استرس می‌گرفتم. حرف زدنش حالم را خوب می‌کرد. بچه‌ها به شوخی به او میگویند خانم جلسه‌ای ادمونتون اما ای کاش تمام خانم جلسه آی ها به اندازه مریم به آدم آرامش هدیه می‌دادند. احساس کردم چیزی در نگاه مریم تغییر کرده است. آرامشش با یک نگرانی جزئی همراه شده بود. مثل همیشه در برابر حرف‌ها و انتقادات صبور نبود. به فکرهایم دل ندادم. گفتم که این‌ها تصورات من است و آدم‌ها روزهای بالا و پایین دارند. حالا مریم هم امروز کمی سرحال نیست و می‌گذرد. 


جلسه با تمام چالش‌هایش تمام شد و خلاصه طرح به نتیجه رسید و مشکلاتش به  نظر حل شده بود. تصمیم گرفتیم که به دالاراما یک سر بزنیم و برای عیدی‌ بچه‌ها فکری بکنیم. یک سری لوازم هم احتیاج داشتیم که برای اجرایی کردن طرح لازم بودند. یک جمع ۵ نفره راهی خرید شدیم. فکر کنم یک ماهی می‌شد که دست به خرید نشده بودم و در مغازه‌های پاساژها نچرخیده بودم. وقتی وارد مغازه‌ی رنگارنگ شدیم، احساس یک کودکی را داشتم که بعد از مدت‌ها دوری به مغازه اسباب‌بازی فروشی آورده شده. دلم میخواست از تمام چیزهایی که دلم میخواست و دوستش داشتم یک عدد داشته باشم اما والد درونم مدام یادآوری می‌کرد که ما برای خرید عیدی بچه‌ها آمدیم. من هم کم نیاوردم و تمام خواست‌های خودم را به عنوان عیدی پیشنهاد دادم. بچه‌ها هم پذیرفتند. در همین گیر و دار خرید عیدی بودیم که من و مریم‌ها در یک راهروی مغازه با هم تنها شدیم. سرگرم بررسی نمدها و قد و اندازه‌شان بودم که دیدم مریم دارد همینطوری نگاه میکند. آن یکی مریم هم مشغول کار خودش بود. نگام با مریم گره خورد و حس کردم که می‌خواهد چیزی بگوید. قبل اینکه سوال کنم، خودش گفت: یک چیزی شده است که میخوام بهتون بگم. طبق معمول فکرم به سراغ خبرهای خوب نرفت. اما یک هیجان عجیبی برای خبری که میخواست بدهد داشتم. چند لحظه بعدش هم انگار فهمیدم خبری که میخواهد بدهد چیست اما سکوت کردم. بعد از یک سکوت طولانی و نگاه‌هایی که بین ما سه مریم رد و بدل شد، مریم دوباره گفت: بچه‌ها من .... این بار آن یکی مریم نتوانست برایش صبر کند و جمله‌اش را با علامت سوال تکمیل کرد. بارداری؟ و بعد مریم سر تکان داد. باورم نمی‌شد، حدسم درست بود. بدون هیچ حرفی سفت بغلش کردم. برایش خوشحال بودم . حالا تمام ان نگرانی‌ها و ناآرامی‌هایش برایم معنی پیدا کرد. بلافاصله از من پرسید. الان به نظرت باید چیکار کنم؟ از این سوالش خنده‌ام گرفته بود اما می‌دانستم عادی‌ترین سوالی است که این موقع به ذهن آدم میرسد. مادر شدن تغییر کمی نیست. یک اتفاق است که زندگی‌ات را به کل تغییر می‌دهد. این بار برعکس همیشه این من بودم که او را به آرامش دعوت می‌کردم. گفتم همان کارهایی که قبلا میکردی. تغییرات آرام آرام رخ نشان می‌دهند و از تو آدم دیگری می‌سازند نگرانش نباش. 

باورم نمی‌شد که این‌ها حرف‌های من است. این آرامش در لحن کلام من جا گرفته است. دوباره بغلش کردم و این بار نگرانی صورت مریم جای خودش را به یک لبخند داد. 

  • مریم

نظرات  (۱)

  • الهه ابوالحسنی شهرضا
  • آیا این همون مریمیه که منم می‌شناسمش؟
    پاسخ:
    آره همونه اما حالا پیش خودت بمونه به روش نیار تا خودش بهت بگه :-*

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی