صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

مراقب آرزو‌هایمان باشیم.

سه شنبه, ۴ دسامبر ۲۰۱۸، ۱۱:۵۰ ق.ظ

چند روزی است که برای چندتا از دوستانمان دنبال یک خانه مناسب هستیم. همه‌ی آن‌ها به ساختمان ما علاقه دارند و نقشه‌ی خانه و چشم انداز آن را می‌پسندند. هر روز یکی از آن‌ها به من پیام می‌دهد یا زنگ میزند و درخواست میکند تا اگر خانه‌ای در ساختمان ما خالی شد به آن‌ها خبر بدهیم. 

چند وقت پیش با یکی از همین دوستان مشغول گفتگو بودم و از او سوال میکردم که چه ویژگی‌هایی را برای یک خانه مناسب در ذهن دارد تا اگر موردی در ساختمان‌مان پیدا شد به او خبر بدهم. کمی فکر کرد و با خنده گفت. دوست دارم در پنت‌هاوس ساختمان شما زندگی کنم. هر دو با هم خندیدیم. می‌دانستم که پنت هاوس ساختمان ما شامل دو خانه‌ی سه‌خوابه است و اجاره‌ی آن‌ها ماهی ۳۵۰۰ دلار است. از من سوال کرد که میدانی بالاترین طبقه‌ی شما چه طبقه‌ای است؟ گفتم طبقه ۲۱. فکر کنم پنت هاوس در طبقه ۲۱ است. بعد دوباره گفت امیدوارم نفر بعدی که به ساختمان شما می آید ما باشیم و برویم به طبقه‌ی ۲۱. هر دو با هم به این آرزو می‌خندیدیم و بعد هم بحث را عوض کردم تا ذهنش خیلی درگیر این آرزوی محال نشود. ۳۵۰۰ دلار شاید برای بعضی‌ها رقمی نباشد اما برای یک دانشجو اینجا خیلی عدد بزرگی است. فکرش هم بیش ار چندثانیه در ذهن ما نمی‌ماند چه برسد به خودش. 

پریروز به رییس ساختمان‌مان گفتم که من به دنبال یک واحد مناسب هستم برای یکی از دوستان‌مان. گفت که یک مورد هست که هنوز خانه خالی نشده است اما اگه علاقه‌مند باشند می‌توانند بیایند و ببینند. گفتم که در چه طبقه‌ای است و اجاره‌اش چه طور است؟ گفت: عین واحد خودتان و در طبقه ۲۱. اجاره‌آش هم خیلی کم شده است . بقیه جمله‌اش را درست و حسابی نشنیدم. در همان کلمه طبقه ۲۱ گیر کرده بودم. برای همین دوباره سوال کردم که اجاره اش چقدر است؟ گفت حدود ۱۱۰۰ دلار می‌شود. اصلا نمی‌توانستم باور کنم که آن آرزویی که موجب خنده و شادی ما شده بود حالا دارد به واقعیت می‌پیوندد. سعی کردم خودم را خیلی خرکیف نشان ندهم و دستپاچه نشوم. می‌دانستم که اگر بفهمد خیلی خاطرخواه خانه شدیم دیگر نمی‌شود چانه زد و شرایط بهتری را فراهم کرد. برای همین خیلی زود خداحافظی کردم و سوار آسانسور شدم. دلم می‌خواست زود به یک نقطه امن برسم و با دوستم تماس بگیرم. این بار یک مسافر متفاوت بودم و به دکمه‌های آسانسور با دقت بیشتری نگاه میکردم. همیشه دکمه ۴ را فشار می‌دادم و درگیر طبقات بالا نبودم. فکر میکنم بالاترین طبقه‌ای که تا به حال به آن پا گذاشته بودم. طبقه‌ی ۱۲ بود که یک بار به اشتباه مسیرم به آن طرف افتاده بود. اما این بار دکمه‌های آسانسور را از بالا به پایین جستجو کردم در آن لحظه بود که فهمیدم ساختمان ۲۳ طبقه دارد و طبقه پنت هاوس هم یک دکمه جداگانه که با p نمایش داده می‌شود. 

طبقه ۲۱ پنت هاوس خانه‌ی ما نبود اما آٰرزویی بود که دوست من در دل داشت. از دیروز به این فکر میکنم که چقدر این حرف درست است. مراقب ٰآرزوهایمان باشیم چون ممکن است به واقعیت تبدیل شود. از دیروز هر آرزویی که می‌کنم در انتخاب کلماتش دقت میکنم. به جمله‌بندی‌اش فکر میکنم و به نتیجه‌اش بیش از هرچیزی می‌اندیشم. انگار آٰرزوهایم را تحقق یافته می‌بینم و این بار از امید تبدیل‌شان به واقعیت است که موشکافانه بررسی‌شان میکنم نه از ناامیدی به نرسیدن. 

بی‌قراری - حلیمه

دوشنبه, ۳ دسامبر ۲۰۱۸، ۱۱:۴۸ ق.ظ

هفته‌های اول آمدنم به این شهر جدید با ثبات و آرامش خاصی سپری شد. سرگرم خرید وسایل و چیدن خانه بودیم. هر از گاهی یادآوری غم از دست دادن خاله‌ام اشک‌هایم را جاری می‌کرد اما هنوز باورم نشده بود. خیلی سریع اتفاق افتاده بود و من نمی‌توانستم ندیده و از راه دور هضمش کنم. دو هفته بعد از رسیدنم ماه رمضان شروع شد. شب‌های ماه رمضان هم به شرکت در افطاری‌های مراکز مختلف مسلمان‌ها سپری می‌شد. یک شب مهمان افغان‌ها بودم. یک شب ایرانی‌ها و یک شب‌هایی هم خوجه‌ها. البته این آخری هرگز نصیب من نشد. آن سال‌ها ما ماشین نداشتیم و برای انتخاب مکان مهمانی منتظر نظر صاحب‌ ماشین‌ها می‌ماندیم. هر کدام که به ما پیشنهاد می‌دادند، مکان را از قبل تعیین می‌کردند و آن سال هم چون اولین سالی بود که ایرانی‌ها تصمیم گرفته بودند هر سی شب ماه رمضان را افطاری بدهند، بیشترین انتخاب دوستان همان جمع خودمانی‌شان بود. می‌گویم خودمانی‌شان چون اصلا برای من خودمانی نبود. 

از همان اول، ایده‌ی ایرانی‌ و غیرایرانی را دوست نداشتم. حتی یک بار که بحث بود چه کار کنیم که بتوانیم برای چمع ایرانی‌ها یا به اصطلاح خودشان حسینیه مکان بخریم. صاف و پوست کنده گفتم که چه دلیلی دارد وقتی این همه مراکز شیعیان وجود دارد حالا ما هم یک مکان جدا داشته باشیم. خب با همان‌ها مراسم بگیریم یا در مراسم‌هایشان شرکت کنیم. البته این اظهار نظرم را کظم غیظ بی‌جواب گذاشتند و با سکوت‌شان به من فهماندند که زیادتر از دهنم صحبت نکنم. این مدل حرف‌های من انگار برای‌شان تازگی داشت. به خصوص از زبان یک خانم. در واقع در جمع خانم‌های اینجا خیلی چیزهایی که در من بود تازه و جدید بود. نحوه‌ی لباس‌پوشیدنم، حرف زدن‌هایم راجع به مسائل سیاسی و اجتماعی و اینکه رجال سیاسی را به اسم می‌شناختم و می دانستم در چه دوره‌ای چه کاره بودند. اینکه کمی تا قسمتی از فلسفه و اسم‌های فلاسفه سر در می‌آوردم. همه‌ی این‌ها از نظر اطرافیان من عجیب بود. 

اولین چیزی که راجع به ادمونتون دوست نداشتم و آن‌ها از افتخارات‌شان بود، همین یک دستی و متحدالشکلی اجباری بود. احساس می‌کردی پاگذاشتی بک یک ایران کوچک ما کسر تفاوت‌های بین‌فردی. حالا اگر این اتحاد ساختگی با باورهای تو در تضاد باشد می‌توان تصور کرد که چقدر حالت را بد می کند و عرصه برایت تنگ می شود. 

پیراهن‌ها و بلیز و دامن های من با قدهای متوسط و بلند یک ترکیب تازه بود. اینجا همه مانتو و شلوار می‌پوشیدند آن هم به سبک ایران. حرف‌های دور همی‌های زنانه راجع به همسرداری و کی بچه‌دار می‌شویم و چگونه در دانشگاه پذیرفته بشویم خلاصه می‌شد. یادم رفت بگویم که یکی از افتخارات من از دید ادمونتونی‌ها، پذیرفته شدن زودهنگامم در دانشگاه بود. چیزی که از بیرون انقدر دوست داشتنی بود و از درون من را به کل درگیر کرده بود. 

روزهای ابتدایی را گذراندم و در همان جمع‌های یک شکل روابط متفاوتی ساختم. البته من هم اول داشتم به این یکسان‌سازی تن می‌دادم و پژمرده می‌شدم اما زود فهمیدم که مرد این میدان نیستم و عقب نشینی کردم. شروع کردم به شناخت آدم‌های اطرافم. باورم نمی‌شد که این یونیفرم ساختگی حقیقت داشته باشد. آدم‌هایی که با آن‌ها آشنا می‌شدم. سه دسته بودند. دسته‌ی اول کسانی بودند که محمد را می‌شناختند و به واسطه این آشنایی پا پیش می‌گذاشتند تا با من بیشتر اشنا شوند. دسته‌ی دوم دورادور آشنایی با محمد داشتند و اگر تصادفی با آن‌ها رو به رو می‌شدم یا سر یک میز می‌نشستیم سرصحبت باز می‌شد و شب با آدرس‌های نصفه و نیمه من و اسم فامیل‌هایی که اغلب درست یادم نمی‌ماند، توسط محمد شناسایی می‌شدند. دسته‌ی سوم که البته انگشت شمار بودند هم کسانی بودند که اتفاقی با آن‌ها آشنا می‌شدم و مثل من تازه وارد بودند. 

آشنایی با دسته‌ی اول برایم جذاب‌تر و البته راحت‌تر بود. با شنیدن اسم‌شان و یا گاهی با دیدن‌شان در پس ذهنم می‌یافتمشان. محمد برایم از ادمونتون خاطراتی تعریف کرده بود و عکس‌هایی فرستاده بود پس اسکلت شناختی بعضی از آدم‌های اینجا را نیامده ذر ذهن پی‌ریزی کرده بودم و حالا باید جزئیات بهش اضافه می‌کردم و گاهی هم اسکله را تغییر می‌دادم. 

تغییرات اسکله جزئی بود. معلوم شد که شناختی که از تعاریف محمد کسب شده بود پربیراه هم نبود. یکی از این آدم‌های دسته اولی، آقا جواد بود. یک دختر کوچک داشت و از آن لوطی‌های مدرن بود. آدم‌های باحالی که برای دوستی‌شان انرژی می‌گذارند و حواس‌شان به آدم‌های اطرافشان هست. آقا جواد را اولین بار در همان جلسات دیسکاشن دیده بودم. برایم جالب بود که با روحیه‌ی لوطی‌گری و علاقه عجیبش به ماجراجویی به فلسفه و مسائل اینچنینی هم علاقه داشت. شوخ طبع بود و همه‌ی ما را با اصطلاح «خانم» خطاب می‌کرد. کارهای بی‌حسابش را دوست داشتم. در این غربت ادمونتون حسابی می‌چسبید که یکی شب ساعت ۷ که دانشگاهی زنگ بزند که الان میایم دنبال‌تان بیایید خونه‌ی ما ماکارونی درست کردیم. همسرش هم از آن تهرانی‌های مشتی بود. سارا لحن رک و راستی داشت. در رفتارهای ظاهری خیلی مذهبی‌تر از جواد به نظر می‌رسید اما آنقدرها هم متفاوت نبودند. در فضای خودشان زندگی میکردند و اینجا اولین باری بود که فهمیدم حدس من درست است و این یونیفرم ساختگی بی دوام است و به زودی رنگ می‌بازد. آدم‌ها در فضای خلوت خودشان با چهره‌های واقعی‌شان زندگی می‌کردند و کافی بود کمی صبر کنی تا این چهره‌ها و تفاوت‌ها را ببینی و روابطت را بسازی. 


یکی از دوستان صمیمی آًقا جواد و سارا، حلیمه بود. حلیمه هم پای ثابت جلسات دیسکاشن بود. همیشه هم پر از سوال بود و با اعتماد به نفس حرف می‌زد اما یک نغمه‌ی غم‌انگیز درون داشت که من می‌شنیدمش اما نمی‌دانستم از کجا می‌آید. حلیمه و صابره با هم زندگی می‌کردند و شباهت‌هایی هم به یکدیگر داشتند اما تفاوت‌هایشان از آن دو یک زوج دوستی بی‌نظیر ساخته بود. حلیمه برعکس اسمش اصلا صبور نبود. دوست داشت راه‌های مختلفی را امتحان کند. ذایقه‌های متناقضی را می‌پسندید و البته ترسی هم از شکست نداشت. بعدها فهمیدم این ظاهر قضیه است. آدم‌هایی که مطمئن و قوی اهداف‌شان را دنبال میکنند و گاهی چند هدف را پیگیری میکنند روزهای تلخ پنهانی دارند که فقط نزدیکان‌شان از آن‌ها مطلع می‌شوند. 

من با حلیمه و صابره آشنایی دورادوری داشتم اما آن‌ها خیلی زود به من نزدیک شدند. صابره اولین مهمان خانه‌ی من بود. یک شب شام دعوتش کردم. البته قرار بود یک مهمان دیگر هم داشته باشیم اما خب مهمان دوم که اتفاقا مهمانی هم به افتخار حضورش ترتیب داده شده بود، همان شب زایمان کرد و نتوانست بیاید. این طور شد که من و صابره با هم تنها ماندیم و کلی گپ و گفتگو شکل گرفت. علایق مشترکی داشتیم. هر دو اهل داستان و رمان بودیم. به مباحث فلسفی علاقه داشتیم و اینکه فقط درس بخوانیم از زندگی برای‌مان کافی نبود. وقتی که ایده‌ی برگزاری حلقه رمان به ذهنم رسید، اولین نفری بود که تشویقم کرد و قول همراهی داد. تا وقتی هم که در این شهر بود همیشه پایه بود و یک دل بودیم اما حضورش کنار من دوامی نداشت. یک سال هم نشد که مجبور شد بار سفر ببندد و از این شهر برود. هنوز هر از گاهی از هم خبر می‌گیریم. اتفاقا همین محرم بود که یک داستان از کآشوب را برایم فرستاد. وقتی هم کآشوب‌خوانی را کلید زدم با پیام‌هایش کلی به من دلگرمی داد. 


اما حلیمه طور دیگری بود. بی‌قرار بود و مشتاق. آشنایی‌ بیشترمان از یک تلفن شروع شد. یک روز زمستانی که دانشگاه بودم با من تماس گرفت. سال دومی بود که اینجا بودم و خانه‌مان را عوض کرده بودیم. آمده بودیم به یک خانه بزرگتر. تلفن را که برداشتم صدایش خیلی مستاصل بود. تعجب کردم که چرا با من تماس گرفته است. گفت که حالش خوب نیست و دوست دارد با کسی حرف بزند. گفتم بیا خانه‌ی ما و سریع وسایلم را جمع وجور کردم که خودم را به خانه برسانم. یک ساعت بعدش روی مبل قرمزمان نشسته بود و داشت از روزهایی برایم حرف می‌ژد که سخت بوده است. روزهایی که خاطرات تلخش را فراموش نکرده است و البته از گذشته‌هایش پیشمان نبود. خوشحال بود اما روزهای خستگی و بی‌حوصلگی که می‌رسید انگار دوباره تمام خاطرات برایش زنده می‌شد. نمی‌دانستم چرا من را انتخاب کرده است برای شنیدن حرف‌هایش. او دوست داشت حرف بزند و من مدام میخواستم ترمز قطار درد و دلش را بکشم. دلم نمی‌خواست همه چیز را بگوید. می‌ترسیدم از این در که بیرون برود، پشیمان شود که برای منی که هنوز خیلی نمی‌شناسد درد و دل کرده است. اما فایده نداشت. تصمیم گرفته بود حرف بزند و تمام حرف‌هایش را بی کم و کاست زد. بعد از آن این درد و دل کردن‌ها خیلی ادامه‌دار شد و من سنگینی این مسئولیت را بر دوشم حس میکردم. اینکه نکند نتوانم همراهی‌اش کنم. سعی میکردم که مستقل‌تر کمکش کنم. به این حرف زدن‌ها وابسته‌اش نکنم اما گاهی شخص سومی هم در این فضا وجود داشت که این فرآیند کاهش درد و دل را سخت می‌کرد. 


یک شبی یادم هست که در جمع‌مان گفتم خیلی دوست دارم که پیاده‌روی عادت روزانه‌ام بشود یا گاهی به پیاده‌روی برم. اوایل تابستان بود. فردایش فائزه دوباره یک گروه سه نفره دیگر تشکیل داد که من بودم و حلیمه و خودش. می‌دانستم که می‌خواهد حال حلیمه را خوب کند. آخر حلیمه خیلی اهل ورزش بود و همان شب که پیشنهاد پیاده‌روی را دادم او هم در هوا قاپید. بعد از آن پیاده‌روی سه نفره و تشکیل آن گروه. تا مدت‌ها جمع درد و دل شنیدن‌مان سه نفره شده بود. از جهاتی خوب بود و از جهاتی هم کار من سخت شده بود. حلیمه و فائزه از یک منظرهایی خیلی شبیه هم بودند. هر دو بی‌قرار و ماجراجو و عاشق کارهای بزرگ و پرفایده. با خودم فکر میکنم که چرا مغناطیس درون من آدم‌های بی‌قرار را اینطور دورم جمع کرده است؟ من قبلا تماما زبان بودم برای گفتن و حالا شده بودم یک گوش برای شنیدن. البته اطرافیان همیشه به من میگفتند طوری با فائزه و حلیمه صحبت می‌کنم که قانع‌شان میکنم به انجام یک کاری یا بازداشتن‌شان از کارهای دیگر اما خودم اینقدر شفاف چنین چیزی را نمی‌دیدم. اینکه چنین حرفی ار از اطرافیان شنیده بودم شاید به خاطر این بود که یکی از سخت‌ترین کارها در این شهر و در جمع‌های ما برای رسیدن به یک هدفی همین مدیریت‌ کردن‌های کم چالش باشد.


پی نوشت: یک عذاب وجدانی دارم و آن هم این است که دارم آدم‌ها ار از چشم خودم و بنابر اتفاقاتی که افتاده توصیف میکنم. قطعا اگر کسی از افراد ساکن ادمونتون این متن‌ها را بخواند، خوشحال نمی‌شود. با اینکه اسم ها را تغییر دادم اما برای خود افراد قابل تشخیص است که کدام خودشان هستند. برای همین تصمیم دارم کمتر راجع به جزئیات زندگی و روابطم با آن‌ها بنویسم و کلی تر حرف بزنم تا متن‌هایم کمتر رنگ قضاوت به خود بگیرد. این از جذابیت نوشته‌ها کم خواهد کرد اما دلم آرام تر خواهد بود. 

فائزه

جمعه, ۳۰ نوامبر ۲۰۱۸، ۰۱:۲۱ ب.ظ

فائزه خیلی زود شخصیت ثابت داستان‌های من در ادمونتون شد. بار دومی که دیدمش در جلسه‌ی دیسکاشن بود. جلسه‌آی که در آن حول موضوع خداناباوری صحبت می‌شد و نظریات مختلف مطرح و مورد بررسی قرار می‌گرفت. اولین باری که در این جلسه شرکت کردم را خوب به خاطر دارم. فکر میکردم این جلسات از جنس همان جلساتی است که در کتابخانه داشتیم. منتظر بودم که از هر دری صحبتی بشنوم. منتظر مخالفت‌های زیادی بودم اما روند جلسات خیلی متفاوت بود. یک گوینده داشت و یک جمع تصدیق‌کننده البته اوایل من فکر میکردم که جمع با سکوت‌شان تصدیق میکنند اما بعدها فهمیدم سکوت اینجا خیلی وقت‌ها معانی دیگری دارد. محمد اما مثل همیشه‌آش بود. مخالفتش سرجایش بود. او را همانطور که هست، پذیرفته بودند. در واقع تحملش می‌کردند. نمی‌دانستم چرا. اما حتما چیزی در درونش بود که دوستش داشتند اما عقایدش را نمی‌توانستند هضم کنند. محمد موجود بی‌آزاری بود. تلاشی برای تغییر عقیده دیگران نمی‌کرد اما تسلیم حر‌ف‌های احساسی هم نمی‌شد. شاید برای همین او را پذیرفته بودند. با خودشان می‌گفتند همرنگ ما نمی‌شود اما خطری هم برای ما ندارد. در آن جلسه خیلی بلبل‌زبانی کردم. نگاه متعجب اطرافیان هم هنوز خوب به خاطر دارم. یکی هم آخر جلسه با کنایه گفت، خوشحالم که آقا محمد با شما ازدواج کردند، بهم می‌خورید. منظورش را می‌فهمیدم و البته حس خوبی هم از حرف کنایه آمیزش داشتم. این عدم تایید غیرمستقیم برایم حکم جایزه بود. در آخر اما با تمام دلخوری‌های نصفه و نیمه که پیش آمده بود. یک نفر با کیک وارد شد و ورود من را به ادمونتون در کنار هم جشن گرفتیم. هم ورود و هم ازدواج‌مان. درست است که یک سال برای من و محمد گذشته بود اما برای ادمونتونی‌ها ما تازه عروس و داماد بودیم. 

آن روزها خیلی نسبت به اطرافیانم بی‌دقت بودم. البته فوت خاله‌ام چند روز بعد از رسیدنم به ادمونتون هم در این حال بی‌تاثیر نبود. حوصله نداشتم با آدم‌ها خیلی قاطی بشوم. دوست نداشتم راجع به خودم و حالم با کسی حرف بزنم. اعتمادی هم هنوز حاصل نشده بود و شناختم از اطرافیانم بسیار حداقلی بود. موقع برگشت از جلسه دوباره با امیر و فائزه همراه شدیم. فائزه باز هم سعی کرد سر صحبت را باز کند. می‌فهمیدم که دوست دارد از من سر در بیاورد. من را بشناسد. با خودم می‌گفتم چه چیزی در من دیده است که برایش جذاب به نظر رسیده. آن موقع‌ها فکر میکردم ادمونتون هم مثل شهرهای دیگر است اما خیلی زود فهمیدم اینجا قواعد و اصول رابطه خیلی فرق می‌کند. 

خیلی راه نمی‌دادم و با کسی اخت نمی‌شدم با همه مهربان بودم اما هیچ موضوع و دغدغه مشترکی بین خودم و دیگران نمی‌یافتم. جاهای مختلفی فائزه را می‌دیدم در یکی دو مهمانی و در یک سفر با هم همراه شدیم اما نتوانستم یک ایده‌ی مشترک بین خودمان پیدا کنم. فائزه دوست داشت همه را امتحان کند. با همه دوست باشد. یک سرمایه‌گذاری کوتاه مدت روی تمام ورودی‌های جدید ادمونتون انجام می‌داد و خیلی هم به دنبال کسب سود نبود. هر موقع که از این سرمایه‌گذاری خسته می‌شد. سرمایه‌اش را بر‌می‌داشت و می‌رفت سراغ نفر بعد. 

در مراسم‌های ماه رمضان یک شخصیت جدید به داستان زندگی من در ادمونتون اضافه شد. نازنین و شوهرش حمید را اولین بار در مسیر رفتن به یکی از مراسم‌ها ماه رمضان دیدم. حمید با محمد آشنایی قبلی داشت و ما هم آن موقع ماشین نداشتیم. یک روز عصر به پیشنهاد حمید، من و محمد با آن‌ها همراه شدیم تا به افطاری جمعیت ایرانی‌ها برویم. من و نازنین خیلی نتوانستیم با هم صحبتی کنیم. من انگار در حال و هوای دوست‌یابی نبودم. هنوز باورم نشده بود که آمده‌ام اینجا یک زندگی را شروع کنم. به همه چیز موقتی نگاه می‌کردم. برای همین هم کل صحبتم با نازنین به یک سلام و خداحافظی ساده ختم شد. 

دو روز بعدش روی صندلی کلیسا نشسته بودم و منتظر بودم که نماز جماعت تمام شود و برای افطار دور هم جمع بشویم که صدای گریه‌ی یک نفر که آرام هق هق می‌کرد، نظرم را جلب کرد. دیدم نازنین است که دارد برای کسی درد و دل میکند و اشکش هم جاری شده است. نمی‌دانم چرا به خودم اجازه دادم که به بحث دونفره‌شان وارد شوم. نزدیک‌شان شدم و نازنین را با یک دست بغل کردم و سعی کردم دلداری‌اش بدهم. هنوز نمی‌ٔدانستم برای چه گریه می‌کند اما می‌دانستم قبل از پرسیدن هر سوالی باید دلش را گرم کنم که کسی هست که در آغوشش گریه کند. این محبت کردن را از قبل بلد بودم. برای بعضی‌ها سخت است که نشناخته آغوشی برای گریه باشند اما برای من این کار سخت نبود. 

بدون اینکه سوال کنم خودش برایم گفت که مادرش مریض است و از پارسال این بیماری شروع شده است. او فکر میکرده که دیگر تمام شده و مادرش سرحال است تا اینکه دیشب متوجه شده که بیماری با چهره‌ی جدیدی رخ نشان داده است. به او گفتم که باید قوی باشد و از این چیزها نترسد. برایش تعریف کردم که چه طور سه سال را به سختی گذراندیم و با بیماری بابا همراهی کردیم تا بتوانیم به سلامت بیماری را بدرقه کنیم و خروجش را جشن بگیریم. باورش نمی‌شد. از آن شب هر بار با یک پیام مرتبط به بیماری مشترک پدر من و مادر او یک گام بهم نزدیک‌تر می‌شدیم. دغدغه مشترک یا حرف جدیدی برای هم نداشتیم. دنیای‌مان هم خیلی با هم فرق می‌کرد اما غم مشترکی داشتیم. غمی که من از آن عبور کرده بودم و او در آعاز فصلش ایستاده بود. 


یک ماه بعد از آشنایی‌مان، تولدش بود. فائزه به من پیام داد که میایی برای نازنین جشن تولد سورپرایزی بگیریم؟ تا آن روز نمی‌دانستم که فائزه و نازنین آشنایی خاصی با هم دارند. برایم عجیب بود که چرا این فکر به ذهن فائزه رسیده است اما چون می‌دانستم نازنین در حال حاضر نیازمند یک حال خوب است، دریغ نکردم و با این جنس سوالات قضیه را به تاخیر ننداختم. 


آنجا بود که فهمیدم خیلی اهل سوال کردن نیستم. می‌گذاشتم زمان راجع به آدم‌ها به سوالاتم پاسخ دهد. عجله ای نداشتم برای شناخت آدم‌هایی که اطرافم بودند و اهداف‌شان. آن تولد شروع یک جمع سه نفره بود. فردای همان شب، فائزه یک گروه سه‌نفره در تلگرام ایجاد کرد تا عکس‌های تولد را به اشتراک بگذارد. اما من فکر میکنم این یک بهانه بود. او دوست داشت یک گروه دوستی داشته باشد و ما را انتخاب کرده بود. خیلی زود فهمیدم ما تنها گروه تلگرامی سه‌نفره او نیستیم. خیلی دوست داشت که این موضوع را از ما پنهان کند. دلیل پنهان‌کاری‌اش را نمی‌فهمیدم. چه اهمیتی داشت که چند گروه تلگرامی چندنفره دارد؟؟ چرا دوست داشت که ما این را ندانیم؟ شاید چون فکر میکرد که اینطوری احساس صمیمت بین ما کمتر می‌شود. مگر اصلا این گروه‌ها با احساس صمیمیت آغاز شده بود؟ این‌ها سوالاتی بود که من جواب‌شان را نمی دانستم یا جواب اکثرشان از منظر من، منفی بود.

 من در هر گروه تلگرامی که بودم احساس صمیمت خاصی نمی‌کردم. آدم‌ها را دوست داشتم و هر جایی که فکر میکردم کاری یا کمکی از من برمی‌آید، دریغ نمی‌کردم البته حواسم هم بود که کسی بیش از آنچه در توانم هست روی من حساب باز نکند. این برایم خیلی مهم بود. اینجا آدم‌ها غریب بودند و تنها. خیلی دوست داشتند زود با کسی صمیمی‌ بشوند. دوست داشتند زود روی کسی حساب باز کنند. یک گروهی را پیدا کنند که هر وقت به آن‌ها زنگ می‌زنند یا پیام می‌دهند یک جا دور هم جمع بشوند. 

فائزه اسطوره‌ی این فکر بود. من اما می‌دانستم که چنین چیزی ممکن نیست. دوست صمیمی فرآیندی زمان‌بر است. برای من ۷ سال طول کشید تا با الهه صمیمی بشوم. تازه در صمیمت‌مان هیچ رابطه‌ای از این جنس که باید در همه حال باشد یا من باید همه چیز را راجع به او بدانم، نبود. من با الهه احساس صمیمیت می‌کردم چون حرف‌های هم را راحت‌تر می‌فهمیدیم. چون احساساتم را راحت‌تر با او به اشتراک می‌گذاشتم و دنیای‌مان بهم نزدیک شده بود. 

در صحبت هایم و با رفتارم سعی کردم به فائزه نشان بدهم که دوستی با مختصاتی که او در ذهنش دارد به این زودی‌ها ساخته نمی‌شود. اما فائژه خیلی حرف گوش کن نبود. دوست داشت همه چیز را خودش امتحان کند. آٰرزوهای بزرگی داشت و حالا در یک شهر کوچک گیر کرده بود. دلش می‌خواست خیلی چیزها را تجربه کند اما یا راه برایش بسته بود یا خودش سد معبر می‌کرد. دلش به کارهای کوچک راضی نمی‌شد. از کم نمی‌خواست شروع کند. دلش یک سنگ بزرگ می‌خواست. هر چه زمان می‌گذشت سنگش بزرگتر می‌شد. به زمان از دست رفته فکر میکرد و دیگر حاضر نبود به اهداف کوچکتر قبلی برگردد. 

من هم برایش نقش یک گوش شنوا را داشتم. اگر این گوش می‌خواست حرفی بزند، دلخوری پیش می‌آمد. البته من خیلی هم گوش شنوای خوبی نبودم. هیچ وقت یاد نگرفته بودم که به دل آدم‌ها باشم و در مقابل نادرست‌ها سکوت کنم. برای این سکوت نکردن‌هایم همیشه هزینه‌های گزافی پرداخت کرده بودم اما راه درست زندگی را همین می‌دانستم. 


من و فائزه اصلا شبیه هم نبودیم. او می‌خواست تایید بشود و من نمی‌توانستم تاییدش کنم. او می‌خواست من حامی‌اش باشم. به دنبال دوست صمیمی‌ بود از جنس دوستی دختر بچه‌ها. می‌خواست وقتی با کسی قهر می‌کند، تمام دنیا دست رد به سینه مقهور بزنند و وقتی تصمیم به کاری می‌گیرد همه‌ی دوستانش کمر همت ببندند و بی چون و چرا یاری‌اش کنند. بد کسی را انتخاب کرده بود. من مرد هیچ کدام از این میدان‌ها نبودم. فکر کنم تنها چیزی که آب باریکه دوستی مان را حفظ کرد. قدردانی من از مهربانی‌اش بود و ایمان او به مهربانی من. 


فائزه خیلی مهربان بود. دوست داشت به همه کمک کند. دوست داشت برای من یک خواهر بزرگتر باشد حتی گاهی یک مادر. انگار یک بچه شبیه من را دوست داشت. اما مثل خیلی از مادرها یادش می‌ٰرفت که این بچه‌ای که دوستش دارد خیلی حرف شنو نیست و به دل او راه نمی رود که اگر اینطور می‌بود آدم دیگری می‌شد.


با گذر زمان اوضاع بهتر شد. بهتر که چه عرض کنم. ما آب دیده تر شدیم. شناخت‌مان از هم کامل‌تر شد. او فهمید که من قابل کنترل نیستم و نمی‌توانم دوستی از جنس دوستی او برایش به ارمغان بیاورم. من هم نقاط قوت فائژه را که هیجان، سرزندگی و قدرت ریسکش بود شناختم و سعی کردم در تنظیم روابطم به یاد نقاط قوتش باشم. 


داستان‌های من و فائزه زیاد است اما تکراری است. چکیده‌اش همین چندخطی است که اینجا نوشتم. 

ورود به کانادا - اولین خانه

پنجشنبه, ۲۹ نوامبر ۲۰۱۸، ۱۱:۲۸ ق.ظ

قبلا گفته بودم که تصمیم دارم راجع به آدم‌هایی که این مدت در ذهنم ساخته شده‌اند بنویسم. توصیف‌شان کنم و گاهی در داستان‌هایم با همین نام از آنها یاد کنم. یک طور داستان شبه واقعی. چرا شبه واقعی؟ چون بعضی قسمت‌هایش با واقعیت تطابق دارد و بعضی قسمت‌هایش ساخته‌ی ذهن من و در واقع سایه‌ی واقعیت در درون من است که توصیف می‌شود. پس نمی‌توان گفت که آدم‌هایی که توصیف‌شان میکنم صد در صد با واقعیت خودشان یکی هستند. شاید اگر شما با آن‌ها رو به رو می‌شدید طور دیگری می‌دیدینشان، لمس‌شان می‌کردید و برای‌شان داستان می ساختید. 


*************************************************************************************************

ساعت را درست نمی‌دانم. در هواپیما نشسته ام و شور و هیجان زیادی دارم که به مقصد برسم. اولین بار نیست که تنها سفر میکنم اما خیلی هم با تجربه نیستم. این بار دومی است که تنها سوار هواپیما شده‌ام و خودم را بین فرودگاه‌های نا‌آشنا آلاخون والاخون کرده‌ام که راه خانه را پیدا کنم. چه حس عجیبی دارد این کلمه «خانه». به خصوص حالا که به مکانی اطلاق می‌شود که هنوز ندیدمش و هیچ حس خاصی هم به آن ندارم. یک جایی فرسنگ‌ها دورتر از محل تولدم و با فاصله یک قاره از قاره‌ی آسیا. اروپا را انگار بیشتر می‌توانستم به عنوان خانه تصور کنم. دم دستی تر بود. بیشتر راجع بهش شنیده بودم و یک طورهایی با تاریخ ما گره خورده بود اما کانادا یک جای خیلی دور بود. یک حس سردی هم داشت. همیشه در فیلم‌ها وقتی بهمن می‌آمد یا یخ‌های قطب شروع به آب شدن می‌کرد، اول از همه باید یک فکری به حال کانادایی‌ها میکردند که بیش از همه در خطر بودند. شاید برای همین بود که اسمش که می آمد سردم می‌شد. از این حرف‌ها بگذریم. برگردیم به هواپیما. به خانم بغلی که اهل ساسکاچوان بود. یک ایالت بغل ایالت آلبرتا. ادمونتون به مراتب شهری‌تر از شهرهای آیالت آن‌ها بود و من فکر میکردم از این بابت می‌توانم به خودم غره بشوم اما صحبت‌مان با همدیگر اصلا راه به این‌ جاها نبرد. وقتی فهمید بعد از یک سال دوری بهم می‌رسیم، البته من روغن داغش را زیاد کرده بودم و در تعریف قصه دوری‌مان آمدن های دو ماه یکبار محمد را فاکتور گرفته بودم، مدام برای‌مان ذوق کرده بود و چشم‌های شده بود دو تا قلب گنده. نمی‌دانم چه طور این پرواز ۹ ساعته انقدر برایم زود گذشت. ساعتم هم درست کار نمی‌کرد یعنی من هنوز حساب و کتاب ساعت را یاد نگرفته بودم. هواپیما که نشست با هیجان از صندلی بلند شدم. با بدبختی ساک دستی‌ام را از بالای سرم برداشتم و خش خش کنان در راهروی هواپیما حرکت کردم. داشتم صحنه‌ی بهم ر‌سیدن‌مان را تصور میکردم. مثل فیلم‌های هندی می‌شد یا ایرانی؟ شاید هم کمی چاشنی اروپایی بهش اضافه می‌شد. در همین فکرها بودم که یک چمدان به رنگ و شکل چمدان خودم روی ریل به من نزدیک شد. بدون آنکه شک کنم برش داشتم و خب انقدر رنگ چمدان من خاص بود که اصلا فکر هم نمی‌کردم ممکن است کس دیگری هم یک چمدان سامسونت آبی کله‌غازی داشته باشد. با یک حالت اعتماد به نفسی، چمدان را روی چرخی که برداشته بودم، گذاشتم و رفتم که به چمدان بعدی برسم. سایه‌ی یک نفری را می دیدم که کنار چرخم ایستاده است و با برچسب متصل به چمدان ور می‌رود اما می‌ترسیدم چشم برگردانم و چمدان‌های در راه مانده را از دست بدهم. برای بقیه شاید یک دور اضافه چرخیدن چمدان‌شان روی ریل مساله خاصی نبود اما من دوست نداشتم این انتظار یک ساله و دوماهه یک دقیقه هم بیشتر شود. صدایم کرد، دیگر مجبور بودم برگردم. با حق به جانبی خاصی جوابش را دادم تا اینکه متوجه شدم خیلی هم حق با من نبوده است و چمدان یک بنده خدایی را اشتباهی برداشته‌ام. او هم به من متذکر شد که باید برجسب چمدان را چک کنم و به شکل و ظاهر اکتفا نکنم. عذرخواهی کردم و البته تشکر اما در تمام مدت صحبت‌هایش به آن زحمت اضافه‌ای که برای گذاشتن چمدان روی چرخ کشیده بودم، فکر میکردم. 

با توصیه دوست عزیزمان، چمدان‌هایم را به درستی یافتم و راهی شدم. ادامه‌ی راه کمی سخت‌تر بود. باید وارد خاک کانادا می‌شدم. در تصورم پلیس‌های گمرک کانادا یک چیزی شبیه پلیس ویژه ایران در میدان انقلاب بودند. واقعا فکر میکردم شاید یک جوراب هم روی سرشان کشیده باشند اما خب از قضا، پلیسی که به بنده افتاد خیلی هم نرم و نازک بود. یک آقای لاغراندام و مودب. خوش آمد گفت و مدارکم را خواست. بعد هم یک برگه به دستم داد و من را راهی کرد. انقدر این قسمت سریع گذشته بود که دلم می‌خواست لفتش بدهم. دوست داشتم یکی دوتا پلیس دیگر هم ببینم که مطمئن بشوم تصورم خیلی هم بی‌ربط نبوده است و این یکی جوجه اردک زشت است اما جایی برای معطلی نبود. 

از در که عبور کردم محمد را دیدم. با شتاب به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. این را همان لحظه فهمیدم. وقتی که ابراز ارادت‌مان تمام شد. تازه متوجه خانم و آقایی شدم که پشتش ایستاده‌اند. یک خانم با کاپشن سرخابی و روسری صورتی و یک آقایی که هم‌قد محمد بود اما لاغر و عینکی. تازه داشتم مثل این فیلم‌های علمی- تخیلی چهره‌شان را جهت شناسایی در ذهنم بررسی می‌کردم که یک دسته گل از طرف خانم صورتی بهم تقدیم شد. خودش را معرفی کرد. گفت فائزه هستم و بعد هم بغلم کرد. یک حالت بی‌احساسی داشتم یا شاید هم به اون نشان ندادم و از این بغل‌های الکی کردم اما می‌دانستم که حس خاصی نداشتم فقط بابت مهربانی‌اش از او ممنون بودم. استقبال خوشایندی بود اما به هیچ چیز جز این فکر نمیکردم. توی ماشین که نشستیم، سرصحبت را باز کرد و از این در و آن در گفت. از پروازم پرسید. کمی از ادمونتون تعریف کرد و من همزمان که به صحبت‌هایش گوش می‌دادم و جواب‌های کوتاه برای سوال‌هایش آماده می‌کردم. با یک دست در کیفم به دنبال زعفرانی بودم که مامان احتیاطا برای چنین شرایطی در کیفم جاساز کرده بود که دم دست باشد. خلاصه یافتمش و ادامه‌ی صحبت را با دقت بیشتری گوش دادم. دختر خوبی بود. معلوم بود که از این آدم‌های گرم و صمیمی است. از صحبت‌های اولیه بیش از این چیزی دست گیرم نشد. البته در گیر و دارش هم نبودم. بیشتر دلم می‌خواست برسیم به خانه‌مان. خانه‌ای که بارها در ذهنم از  آن تصویری ساخته بودم و خرابش کرده بودم. می‌خواستم ببینم خود واقعی‌آش چه شکلی است. به خانه که رسیدیم زعفران را با یک تشکر مبسوط تقدیمش کردم و سریع به سمت در رفتم. محمد و امیر بارها را تا بالا آوردند و طبق قاعده کمی هم تعارف کردیم که تشریف بیاورید تو  اما خب مطمئن بودیم که نمی‌آیند. وارد خانه شدم. اولین خانه‌مان در طبقه ی هفتم یک ساختمان نسبتا بلند بود. منظره خیلی خوبی داشت. رو به سمت یک از خیابان‌های اصلی ادمونتون، شلوغ و پر رفت و آمد. البته بعد‌ها فهمیدم این فقط مربوط به آن ساعت روز بود، حوالی ساعت ۴ و ۵. خانه‌ی کوچکی بود اما فضایش را دوست داشتم همه چیزش نو بود. اما کوچکی‌اش و البته خالی بودنش یک کمی توی ذوقم زده بود. به خصوص اینکه وقتی وارد شدم دیدم یک تعدادی ظرف و ظروف گوشه‌ی پذیرایی است. محمد گفت یکی از همکارهایش به تازگی نقل مکان کرده است و این ظرف‌ها را به او داده است. دلم بر نمی‌داشت که نگه‌شان داریم اما دوست نداشتم اول زندگی با محمد مخالفت کنم. می‌دانستم که او احساس فتح غنائم داشت. در همین جرخیدن و کشف و شهودهای اولیه. بوی ته‌چین مستم کرد. گرسنه نبودم اما حس خوبی داشت که همسرت برایت در اولین ورود به خانه‌تان غذا پخته باشد. آن همه خانه‌ای که خالی بودنش حس خانه بودنش را گرفته بود. فقط یک تخت داشتیم که اگر خسته می‌شدیم باید میرفتیم روی آن می‌نشستیم. سفره انداختیم و اولین عکس مان را در خانه‌مان ثبت کردیم. انقدر سرگرم بودم که اصلا یادم نبود که کیلومترها از خانه‌مان دور شدم. شاید هم واقعا باور کرده بودم که دیگر اینجا خانه من است. 

رالف اینترنت را خراب می‌کند ...

سه شنبه, ۲۷ نوامبر ۲۰۱۸، ۰۹:۵۹ ب.ظ

امشب بعد از مدت‌ها رفتیم سینما. یک تصمیم یوهویی و البته جذاب. دلم برای شلوغی سینما و صفحه‌ی بزرگش تنگ شده بود و غرضی نبود جز دیدار آدم‌های زیاد در یک فضای کوچک اما کار از هدف ما فراتر رفت و از قضا شاهد یک انمیشن کار درست از دیزینی شدیم. 

موضوع انیمیشن برایم خیلی جذاب بود. کاراکترهای بازی‌های arcade همان دستگاه‌هایی که در سرزمین عجایب و مکان‌های مشابه بارها با آن‌ها بازی کرده‌ایم حالا شخصیت‌های اصلی یک کارتون دوست داشتنی شده‌اند. داستان روایت‌گر حال دو تا از کاراکترهای بازی این دستگاه‌هاست. دو دوست که رویای متفاوتی را زندگی میکنند. یکی از آن‌ها تمام خوشحالی‌آش همین زندگی روتینی است که پیش می‌رود و همه چیزش قابل انتظار است و تمام آنچه از دنیا میخواهد حضور دوستش در کنار اوست و خوشحالی او. دیگری اما همیشه غیرمنتظره ها رو دوست دارد از زندگی در یک فضای ثابت خسته شده است و به دنبال تغییر است حتی شده یک راه جدید و غیرمنتظره در فضای بازی‌اش. اما این درخواست برایش گران تمام می‌شود و باعث می‌شود زندگی‌اش به صورت موقت نابود شود. بازی‌آش از دور خارج می‌شود و برای بازگرداندنش نیاز است که یه قطعه جدید خریداری شود و اینجاست که پای این دو دوست یا همان دو کارکتر بازی‌های کامپیوتری به اینترنت کشیده می‌شود. به یک دنیای جدید با مقتضیات خاص خودش. همه‌ی داستان در یک فضای خیالی است فضایی که شخصیت‌های درون بازی می‌توانند وارد فضای اینترنت شوند و دنیای خودشان را تغییر دهند. برایم تقارن دیدن این انیمیشن و دیدن قسمت اول فصل ۴ سریال black mirror هم مبارک بود. شباهت فضای داستان‌ و البته شباهت‌هایی که بود. صد البته داستان سریال خیلی فلسفی‌تر بود اما نمی شود شباهت های موجود بین این انیمیشن و این قسمت سریال را منکر بشویم. 


خلاصه که توصیه میکنم هم انمیشن «رالف اینترنت را خراب میکند» و هم قسمت اول فصل ۴ سریال black mirror را ببینید. به خصوص اگر با فضای وب و بازی و دنیای کامپیوتر زیاد سر و کار دارید. 

خودت را به آب بسپار ....

سه شنبه, ۲۷ نوامبر ۲۰۱۸، ۱۱:۱۶ ق.ظ

دیروز از صبح کلافه بودم. این‌روزها کلافه بودن برایم یک حال عادی است. به حضورش عادت کرده‌ام. تنها زمان آمدنش فرق می‌کند. یک روزهایی از صبح مهمان من است و یک روزهایی لطف می‌کند و کمی دیرتر تشریف می‌آورد، مثلا شب حوالی ساعت خواب سری به ما می‌زند یک دو سه ساعتی خواب‌مان را به تعویق می‌اندازد و من را با افکار مغشوش رو در رو می‌کند. بعد که خیالش راحت شده به نتیجه رسیده است خداحافظی میکند و می‌رود. من هم که انگار از جنگ برگشته‌ام با یک کوفتگی حسابی به خواب می‌روم و صبح دوباره روز از نو روزی از نو.

دیروز اما از آن روزهایی بود که دم به تله اش نمی‌دادم. می‌دانستم که هست. هر از گاهی چشم تو چشم هم می شدیم اما هربار یواشکی راهم را کج میکردم که با هم مواجه نشویم. دست به نوشتن می‌شدم. با الهه صحبت میکردم. سیال ذهنم را به جای نوشتن میگفتم و ضبط می‌کردم. غذا درست می‌کردم. خلاصه هر کاری میکردم که با او تنها نشوم. از شانس خوبم، محمد هم امروز دیر می‌آمد. پس باید این مبارزه را کش می‌دادم. باید وقت‌کشی میکردم تا شاید خسته بشود و دست از سر من بردارد. حداقل این یک روز را برود و فردا بیاید. 

اما همه‌ی تلاش‌هایم در ساعت ۸ شب بی‌اثر شد. هیچ کاری برایم نمانده بود. کتاب‌هایی را هم که جلوی چشمم گذاشته بودم و تا بخوانم. هیچ‌کدام رغبتی در من ایجاد نمی‌کرد. دست رد به سینه همه‌ی آن‌ها زدم و روی مبل دراز کشیدم. تمام دوستان اینستاگرامی هم یا خوابیده بودند یا مشغول کاری بودند از هیچ کدام‌شان خبری نبود. تلگرام هم انگار فقط برای من وچود داشت. پرنده پر نمی‌زد. خلاصه ذهنم خالی شد و سر و کله افکار مغشوش  ارسالی پیدا شد. جنگ مغلوبه شده بود. محمد که رسید من باخته بودم. خسته بود . سه ساعت سر کلاس صحبت کرده بود و قبلش هم کلی برگه صحیح کرده بود. این‌روزها بدون این کارها هم خسته است. 

با این حال از حال صورت من و مدل حرف زدنم فهمید که حالم سرجایش نیست. آمد و روی مبل نشست. خواست برایم موسیقی پخش کند تا با هم حرف بزنیم اما من کلافه‌تر از این حرف‌ها بودم. انگار مبارزه کردن و باختنم حالم را بدتر کرده بود. با خودم میگفتم کاش از همان صبح تسلیمش شده بودم. کاش انقدر دست و پا نمیزدم برای نیامدنش. تلاش‌های محمد بی‌اثر بود. انقدر کلافه بودم که وسط حرف‌هایش پا شدم و لباسم را پوشیدم و بهش گفتم باید بروم کمی راه بروم. نگرانم بود. بهم گفت که صبر کنم با هم برویم. گفت هوا سرد است و بیرون امن نیست. دیروقت بود. البته برای ادمونتون دیروقت محسوب می‌شد. ساعت ۱۰ بود اما هوا طوری تاریک بود که انگار ساعت ۲ بعد از نیمه شب است. در را بستم. حرف‌هایش را آن موقع درست نمی‌شنیدم یا شاید می‌شنیدم اما نمی‌توانستم منطقی فکر کنم. تنها کار منطقی که کردم این بود که موبایلم را برداشتم. وقتی در ساختمان را باز کردم. باد سردی به صورتم خورد و پوستم شروع به گز گز کردن کرد. احساس کرده‌آم زنده‌ام. انگار تا قبلش شک داشتم. 

همه جا تاریک بود و تنها نور داروخانه‌آی که چندصدمتری آپارتمان‌مان هست به چشم میخورد. اما از ترس خبری نبود. نه به تنهایی فکر کردم نه به تاریکی. فقط راه میرفتم. به هیچ چیزی فکر نمی‌کردم و جقدر حس خووبی بود این فکر نکردن و این سفید بودن مغزم بعد رفت و آمد یک عالمه افکار بی‌ربط و باربط. به خودم که آمدم رو به روی استخر خانه‌مان ایستاده بودم. یادم نمی‌آمد کی از در ساختمان آمدم تو و چرا از آسانسورها گذشتم و به اینجا آمدم. با دیدن تصویر آب آٰرام استخر انگار فهمیده باشم که دلم چه می‌خواهد با شتاب به سمت آسانسور رفتم. 


کوتاه و مختصر به محمد گفتم می‌خواهم بروم استخر. محمد باورش نمی‌شد. فکر میکرد یک اتفاقی افتاده است. اول مخالفت کرد. گفت الان وقت استخر نیست. اما زود فهمید که جای مخالفت نیست. این بار نگذاشت فکر تنها رفتن توی سرم بیافتد. سریع آماده شده و لپ‌تاپ زیربغل همراه من شد. من هم با ذوق مایواسلامی که خریده بودم را تنم کردم و یک پالتو و روسری و شلوار لی هم روی‌اش و راهی استخر شدم. حس شمال‌های بچگی به سراغم آمده بود. روزهایی که با مامان و خاله منظر و بقیه میرفتیم استخر. کلی می‌خندیدیم. شیطونی می‌کردیم و بعد هم می آمدیم ویلا چایی میخوردیم و می‌خوابیدیم. تنی که به آب زدم انگار تمام افکار چرند را هم به همان آب سپردم. دیگر از کلافگی خبری نبود. انگار راه درمان را یافته باشم. انگار فهمیده باشم مسکن این روزهای من چه چیزی است. حال دلم خوش شد. می‌دانستم که این درد تا یافتن راه حل اساسی‌اش با من خواهد بود اما همین که راه درمان موقتش را یافته بودم حال دلم را آرام می‌کرد. 


پی نوشت: دیروز فهمیدم درپست های وبلاگم کلافگی و نارضایتی‌ام مشخص است. تصمیم گرفتم این بار راحت‌تر از قبل بگویم که این روزها کلافه‌ام. از دیروز شجاع شده‌آم. قبلا از اعتراف، احساس ضعف میکردم. فکر میکردم آدم ضعیفی هستم که نوشته‌هایم بوی قدرت نمی‌دهد اما حالا احساس میکنم راجع به ضعف‌هایم راجع به حال ناخوبم باید راحت‌تر حرف بزنم. کسی دوست نداشته باشد، عبور می‌کند. 

اتوبوس

دوشنبه, ۱۹ نوامبر ۲۰۱۸، ۱۲:۴۷ ب.ظ

دیشب تمام مدت خواب‌های آشفته می‌دیدم. یک ساختمان بزرگ و با پله‌های پیچ‌درپیچ و من سرگردان به دنبال هم اتاقی‌هایم. اتوبوسی که ما را به مقصد می‌رساند رسیده بود و من آماده بودم اما بچه‌ها که در خواب می‌شناختم شان اما حالا که بیدار شده‌ام اصلا یادم نمی‌آید که چه کسانی بودند، گم شده بودند و من پیدایشان نمی‌کردم. هم درون ساختمان این ور و آن ور می‌ٰرفتم و هم یک چشمم به اتوبوس شماره یک بود که مبادا حرکت کند و برود. همه آرام بودند و عجله‌ای نداشتند، غیر از من که با این عجله و اضطراب دنیای خواب را برای خودم تیره و تار کرده بودم. حتی دیدم که یک اتوبوس یک دیگر پشت اتوبوس قبلی وارد ایستگاه شد و به راننده گفتم که دوستانم نرسیده‌اند و او با آرامش بهم گفت که عجله نکنم اما من باز هم نمی توانستم این ترس از دست دادن اتوبوس را در خودم کنترل کنم. مطمئن بودم که بچه‌ها تا بیست دقیقه دیگر میرسند و ما حتی اگر این اتوبوس اولی را از دست بدهیم به بعدی حتما میرسیم اما باز هم آرام نمی‌شدم. این تلاطم و فکر و خیال در خواب هم دست از سر من برنمیداشت. نمی‌دانستم که باید چه طور به این ناآرامی غلبه کنم. نه با دلیل و برهان قانع می‌شد و نه دعوا و نازش را کشیدن توامان پاسخ می‌داد. لحظه به لحظه اوج می‌گرفت و ورجه وورجه‌اش در خواب بیشتر می‌شد. 

بعد انگار معجزه شده باشد، دیدم در رستوران هستم. همان رستوران معهودی که برای رسیدن بهش انقد جلز و ولز کرده بودم و صدبار گوگل مپ چک کرده بودم که مبادا اتوبوس مربوطه را از دست بدهم. صدبار هم به همراهان بدقول توی دلم فحش داده بودم که چرا نمی آیند. حالا همه‌مان آنجا بودیم و من اصلا صحنه سوار شدن به اتوبوس را یادم نمی‌آمد. در واقع در خواب این صحنه سانسور شده بود. من که فکر میکنم به قرینه معنوی حذف شده بود. یک دلیلی داشت که ناخودآگاه من بعد این همه تمرکز روی از دست ندادن اتوبوس آن را تا این حد بی‌ارزش جلوه داده بود و مثل یک صحنه‌ی بی‌معنا و مفهوم از خواب حذفش کرده بود. 


رسیده بودم و حالا دیگر مهم نبود که چه طور و با چه وسیله نقلیه‌ای و با چه تیم همراهی به اینجا رسیده بودم. نشسته بودیم و خوشحال هر کسی برای خودش غذا سفارش می‌داد و حتی یک نفر هم سوال نمیکرد که فلانی شما با چی اومدید؟ دلم میخواست یک کسی سوال کند. دلم میخواست تعجب خودم را از بودن در آن رستوران با کسی به اشتراک بگذارم. به اینکه چه اتفاقی افتاد با هم فکر کنیم و یک راه حل برایش پیدا کنیم اما همه سرخوشانه در رستوران مشغول خوردن بودند. 


از خواب که بیدار شدم، متعجب بودم. آشفته هم بودم البته. انگار هنوز این سوال که چه طور رسیدم برایم حل نشده بود؟ هنوز درگیر و دار اتوبوس‌ شماره یک بودم. هنوز فکر میکردم من باید همه‌ی گروه را هماهنگ کنم و به مقصد برسانم. این مسئولیت هنوز بر روی شانه‌ام احساس می‌شد و این فکر چگونه رسیدن دست از سرم برنمیداشت. کاش می‌شد این مقصدها و مسیرها انقدری برایم مهم نبود. کاش انقدر خودم را مسئول هرچیزی نمیدانستم، حتی در خواب. کاش فکر نمیکردم هر روز باید یک کاری بکنم تا زندگی‌ام معنایش را از دست ندهد. شاید اگر اینطوری زندگی میکردم، حال دلم بهتر بود و  این روزها انقدر با ترس‌های جورواجور دست و پنجه نرم نمی‌کردم و در برابرشان احساس ناتوانی نمی‌کردم. قلبم تندتند نمی‌زد و می‌توانستم کمتر خودم را دعوا کنم برای آنچه که در کنترل من هست و نیست. 

داستان زندگی

چهارشنبه, ۱۴ نوامبر ۲۰۱۸، ۰۲:۰۲ ب.ظ

قبل از سفر اخیرم یک سری فایل‌های صوتی که مدت‌ها بود دوست داشتم سرفرصت گوش بدم رو دانلود کردم تا در هواپیما سرحوصله بهشون گوش بدم. عجب فکر خوبی هم بود چون از قضا هواپیمای مربوطه سیستم تصویری هم نداشت و هیچ راهی برای سرگرم کردن کسانی مثل من که به زحمت در هواپیما خوابشون میبره وجود نداشت. برای همین خیلی باحوصله و بادقت به تمام فایل‌هایی که مدت‌ها در گوشه ذهنم انبار شده بود گوش دادم و حتی فایل کم هم آوردم. طوری که در استاپ یکی از پروازهام رو آورده بودم به فایل‌هایی که خیلی الویتی هم در گوش کردن بهشون وجود نداشت. اما غرض از عرض این همه مقدمه رسیدن به نکته‌ای بود که بعد از گوش کردن به یکی از این فایل‌های صوتی ذهنم رو به خودش مشغول کرده. 


هوشنگ گلشیری در یک سخنرانی که راجع به مرگ ادبی نویسنده‌ها قبل از مرگ آن‌ها در دنیای واقعی داره، از یک حسرت حرف میزنه. از اینکه ای کاش نویسندگانی که به هر علتی مهاجرت کردند و از ایران رفتند باز می‌نوشتند و اتفاقا از زندگی‌شون روایت می‌کردند. از تجربیات شون. از آرزوهاشون، رویاهاشون و دست نیافته‌هاشون. گلشیری میگه که خیلی از نویسنده‌ها وقتی از ایران خارج شدن، مرگ ادبی‌شون رقم خورده و خب این مرگ ادبی ممکنه به زودی به مرگ ادبیات ما هم منجر بشه. وقتی این جمله‌ها رو میگفت با خودم گفتم خب این وضعیت در زمان حاضر که خیلی بدتره احتمالا. تعداد افراد خوشفکری که مهاجرت کردند در دوره و زمونه ما به احتمال زیاد خیلی بیشتر از دوران گلشیری‌ و قبل‌ترش هست. و بعد دقت کردم که هیچ کس از این افراد رو نمی‌شناسم که راوی زندگی‌اش باشه و از تجربیاتش بگه. اینستاگرام رو که نگاه کنیم پره از عکس‌های لاکچری آدم‌ها از خارج که باعث میشه وقتی من برای نوشتن یک پست یک عکس الکی هم از اینجا منتشر میکنم با کامنت‌های عجیب و غریبی که پر از حسرت و آه هستند مواجه میشم. این تصویرها انقدر غیرواقعی هستند که وقتی کسی میخواد از تفاوت‌های اینجا با مکان‌های دیگه‌آی که تجربه کرده بگه و این تجربه‌ها هم مثبت هستند و هم منفی، سینگال‌ها در دستگاه گیرنده مخاطب تماما مثبت دریافت می‌شن و پیام اصلی فرستنده خیلی موقع‌ها مغفول میمونه. یک سری‌ها هم که از اون ور بوم میافتن و یک سره با ادبیات ناله از زندگی‌شون روایت میکنند که بعضا این روایت‌ها با تصاویری که از زندگی‌شون منتشر میکنن نمیخونه و باعث میشه خواننده فکر کنه که اونها چون وسط خوش خوشان زندگی هستند دارن ناشکری میکنن و زیاده‌خواه هستن. 


خلاصه که این فکر همچنان در ذهنم هست که زندگی با طعم مهاجرت رو چه طور میشه به تصویر کشید که واقعی باشه؟ که خواننده بتونه بدون قضاوت‌های بایاس دار یا حداقل با کاهش این نوع قضاوت ها باهات همراه بشه؟ چه طور میشه یک تصویر واقعی‌تر از مهاجر بودن و مهمان شدن در یک مکان جدید رو به آدم‌های اطرافمون ارائه کنیم؟ چه طور میشه این تجربیات رو استفاده کنیم تا شرایط بهتری رو در کشور خودمون رقم بزنیم؟ یا به نوعی انتقال تجربه کنیم و از خوبی هاش بهره‌برداری کنیم؟ و تمام این سوالات همچنان جواب شفاف و مشخصی در ذهن من ندارند اما تصمیم گرفتم یک داستان بنویسم. از آدم های دور و برم. معرفی‌شون کنم از نگاه خودم. نمیدونم که به لحاظ اخلاقی اجازه این کار  رو دارم یا نه اما حس میکنم این قدم اولیه است برای نوشتن داستان زندگی که با مهاجرت گره خورده و مسیرش تغییر کرده. 



این روزهای من ...

دوشنبه, ۵ نوامبر ۲۰۱۸، ۰۱:۴۱ ب.ظ

خب این سفر هم تمام شد. و یک کاری که مدت‌ها در ذهنم بود و چند هفته قبل سفر به کل من رو درگیر خودش کرده بود هم دیروز به نتیجه رسید. 

دیروز بعد برنامه داستان‌خوانی احساس میکردم سبک شدم. نه مقاله‌ام رو تکمیل کرده بودم و نه برای کارآموزی به نتیجه خاصی رسیده بودم و نه حتی یک بررسی از کارهای پیشین انجام داده بودم. یک از کنفرانس برگشته بودم که به جای اینکه تحت تاثیر ادبیات « ما می‌توانیم» و « ما خفنیم» خانم‌های کامیپوترساینتیست قرار بگیرم، تحت تاثیر داستان نفیسه مرشدزاده در کتاب کآشوب و اجرایی که دوهفته برای تمرینش زحمت کشیده بودیم، داشتم ذوق میکردم و احساس میکردم که این همان چیزی هست که در زندگی دلم میخواسته. این همان لحظه‌ای هست که بهش افتخار میکنم. 

بعد با خودم گفتم شاید باید میرفتم در کار تئاتر و نمایش و این حرف‌ها. یا شاید، باید دست به کار بشوم و داستان آدم‌های دور و برم و اتفاقات رو بنویسم تا به قول هوشنگ گلشیری این تجربه‌ها در اینجا با من دفن نشود. البته یک خانم محترم عالمی هم در گوشه ذهنم سر و صدا میکرد که آقا منم هستم و دلم میخواهد مقاله بنویسم و اچ ایندکس‌هایم را بالا ببرم و یک روزی به عنوان یک سخنران اصلی در این کنفرانس‌ها روی سن بروم و به همه توضیح بدم که چقدررر محقق شدن مساله مهمی است و چقدر هم آسان است و ما همه می‌توانیم و  از این حرفها. اما بدبختانه صدایش خیلی ضعیف بود. زیر صدای بم و کلفت آن یکی‌ها گم می‌شد و یک ناله ضعیفی به گوش می‌رسید که بیشتر شبیه موسیقی متن شده بود. 

دقیقا. موسیقی متن مریمی که حلقه رمان برگزارکردن دوست داشت و در آرزوهایش یک کافه کتاب داشت، یک مریمی بود که کامپیوتر خوانده بود و هنوز هم به دنبال آن بود که مساله دکترایش را یک طوری به جامعه بیرونش ربط بدهد. یک طوری با آدم‌ها سر و کله بزند و مشکلی از مشکلاتشان حل کند. مریمی که برای انتخاب کارآموزی‌اش شرکت‌ها را براساس میزان کمکی که به آدم‌ها میکردن رتبه‌بندی میکرد نه براساس معروفیت‌هایشان. مریمی که از بین آن همه غرفه‌ی رنگارنگ با هدیه‌های زیبا و جذاب بیشتر از همه جذب غرفه‌ای شده بود که برای قدرتمندی دختران دبیرستانی و علاقه‌مندی‌شان به علم به صورت داوطلبانه فعالیت میکرد. شرکتی که هیچ پولی هم نداشت به کارآموزانش بدهد و بدبختی هیچ کدی هم این وسط نوشته نمی‌شد که من بتوانم یک طوری این را به کار دکترایم ربط بدهم که شاید استادم دلش راضی بشود به رفتنم. اما ته همه‌ی این‌ها باز هم نتوانست کارت خانم ارائه دهنده را نگیرد. 

این مریم‌ها بهم ربط داشتند. شاید صدای یکی‌شان قوی‌تر بود و پررنگ‌تر اما آن یکی هنوز هم بود و انتخاب خودم بود که باشد. دوستش داشتم، نه به عنوان قسمت اصلی زندگیم، به عنوان همان موسیقی متن. دیر به دیر به سراغش میرفتم اما اگر نبود یک چیزی در من انگار می لنگید. گاهی می‌ترسم از اینکه بیش از حد ولوم صدایش پایین بیاید و نکند که حذف بشود. باید برای زنده ماندش یک فکری بکنم. می‌ترسم از اینکه صدایش انقدر پایین است، خسته بشود و بگذارد برود. 

خانوم محقق که داشت راجع به یادگیری تقویتی حرف میزد با خودم میگفتم که این مریم محقق من که خیلی وقت است جایزه‌ای نگرفته نکند از این همه جایزه نگرفتن خسته بشود؟ اگر خسته بشود چه اتفاقی می‌افتد؟ من این بودنش را دوست دارم. همین بودنی که می‌شود هرازگاهی که از کارها فارغ شد و سری بهش زد. اما اینکه تا کی می‌شود دنیای محقق بودن و علمی بودن ( علم به معنای ساینس البته) را اینطوری ادامه داد؟ سوالی است که این روزها دست از سر من برنمیدارد. 

دوباره سفر

پنجشنبه, ۱ نوامبر ۲۰۱۸، ۰۲:۰۹ ب.ظ

دوباره قرار برم مسافرت تنهایی امروز. 

یک سفر کوتاه درون کشوری. :دی که البته اصلا مثل تهران مشهد نیست. یک نصفه روز تو راهم. تقریبا دارم به شرقی ترین نقطه کانادا سفر میکنم. به نزدیکی‌های اقیانوس اطلس. نمی‌دونم چرا از تمام قسمت‌های سفر، جذاب‌ترینش برایم دیدن اقیانوس اطلس هست. حالا نه که خیلی اقیانوس با اقیانوس فرق میکنه، ذهن من هم کلید کرده که این جالبه. همه‌آش دارم تصورمیکنم که برسم هتل و چمدون رو بذارم و برم سمت اقیانوس. 

امروز با خودم فکر کردم شاید این یه راه فراره برای دوست پیدا کردن. چون در تمام قسمت های تخیلاتم، خودم رو تنها تصور میکنم. مدتی هست که قدرت دوست شدن با آدم ها توی من تحلیل رفته و کمتر میتونم سر صحبت رو باهاشون باز کنم یا یک مکالمه رو ادامه‌دار کنم. اوایل فکر میکردم این مشکل به توانایی ارتباط زبانی ام برمیگرده و چون اینجا هنوز انگلیسی صحبت کردنم به اندازه فارسی صحبت کردنم خوب نیست و با فرهنگ‌شون آشنایی کافی رو ندارم نمیتونم با آدم‌ها به سرعت قبل دوست بشم یا برای دوست‌یابی حرفی برای شروع پیدا کنم اما بعدها دیدم این مشکل رو با هموطنان ایرانی‌ هم پیدا کردم. با آدم های جدید خیلی دیر میتونم سر صحبت رو باز کنم با قدیمی‌ترها هم تقریبا حرفی برای گفتن ندارم. خیلی موقع‌ها ترجیح میدم جایی نرم و یا اگه میرم خودم باشم و محمد. یا احداکثر یکی دوتا آدمی که در اون موقعیت خاص یه چیزی توی ذهنم هست که باهاشون راجع بهش صحبت کنم. 

ایران که میرم این حالتم کمتره انگار. شایدم اونجا اصن با فرصت کمی که دارم در مواجهه با روابط جدید قرار نمیگیرم که بخوام این ترس رو تجربه کنم و حالت دفاعی در مقابلش بگیرم. 

خلاصه که امروز فهمیدم، یک ترس جدید به ترس‌هام اضافه شده اونم ترس در دوست‌یابی یا به عبارتی دوست نیابی هست. برای کسی که همیشه پیدا کردن دوست رو یکی از قدرت‌های خودش میدونست. ترس عجیب و غیرقابل باوری هست اما دیگه وقتش قبول کنم که وجود داره. 

امیدوارم به زودی براش یه راه‌حل پیدا کنم. اگه یافتمش میام و اینجا ثبت‌اش میکنم.