صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

۶ مطلب در می ۲۰۱۹ ثبت شده است

روزهای پرفشار

چهارشنبه, ۲۹ می ۲۰۱۹، ۱۱:۴۶ ق.ظ

روزهای پرفشار در زندگی روزهایی هستند که از فکر یک چیزی نمی‌توانی خارج بشوی. کلی کار سرت ریخته است اما تمرکز کافی برای انجام‌شان را نداری و بعد با انجام ندادن‌شان فشار پاسخ‌گویی و سرهم‌بندی هم سرت هوار می‌شود. دیروز از آن روزهای پرفشار بود. باید کلی کار را که در آخر هفته باید آماده می‌کردم جمع و جور میکردم و به هیچ کدام‌شان نرسیده بودم. خبر زوال جان یک انسان و آبروی انسان دیگری که همیشه او را به آرامش و هوشمندی می‌شناختم نیز حالم را بهم ریخته بود. هر گروهی را که باز می‌کردم یک خبر و فیلم جدید به دستم می‌رسید که حالم را بدتر می‌کرد. از اتاق که بیرون می‌آمدم، صحبت از اتفاقی بود که افتاده است. هیچ راه فراری نداشتم. خوشم می‌آمد یا نه باید با این اتفاق مواجه می‌شدم. سخت یا آسان باید می‌پذیرفتمش و سکوت می‌کردم. این سکوت شاید بیشتر از همه آزارم می‌داد. آن هم در شرایطی که یک سری آدم از همه جا بی‌خبر، راه افتاده بودند و پست‌های احمقانه به اشتراک می‌گذاشتند. یک دوستی در اینستاگرام شروع کرده بود و بدون تحلیل درست و حسابی نگرانی و انزجار خودش را از مردی که زنش را کشته است اعلام می‌کرد. ناراحت بودم برای کشته شدن زن اما می‌دانستم داستان به این سادگی‌ها نیست. می‌دانستم که زن فقط قربانی نبوده است. قربانی هم کرده است و از این دنیا رفته است. قضاوت سخت بود و اصلا نمی‌خواستم قضاوت کنم. نمی‌خواستم درگیر احساسات بشوم و به کسی انگ بچسبانم اما نمی‌توانستم مثل بقیه این قصه‌ی خنده‌ٔدار را باور کنم. نمی‌توانستم باور کنم که آدم‌ها را چه طور محکم با صورت زمین می‌اندازند و بعد می‌ایستند و قضاوت میکنند. 

کارهایم به نتیجه نرسید. شب تپش قلب گرفته بودم و نگران علی بودم. استرس برای من سم است اما امروز جام زهر نوشیده بودم. فشار روانی مادر خوب نبودن هم روی همه‌ی این‌ها اضافه شده بود. امروز صبح راهی دانشگاه شدم. می‌دانستم در جلسه با استادهایم حرفی برای گفتن ندارم. می‌دانستم که بی‌حوصله هستم و حوصله‌ی عتاب و خطاب‌هایشان را ندارم اما اوضاع بدتر از آنچه فکر میکردم پیش‌رفت. کاملا واضح بود که هییچ کاری در هفته‌ی گذشته نکرده‌ام و آمده‌ام تا یک چیزهایی بهم ببافم و از قضا نتوانستم ببافم. ذهنم یاری نمی‌کرد. 


دلم میخواست جواب سوال‌هایشان را با اصلا برایم مهم نیست و رهایم کنید بدهم اما نمی‌توانستم. امروز گرم بود اما من هر لحظه بیشتر گرمم می‌شد. دلم می‌خواست از آن اتاق جلسه‌ی لعنتی فرار کنم. فقط از خدا می‌خواستم کار به جای باریک نکشد. حرفی نزنند که من کنترلم روی خودم از دست برود. بهتر است شنونده باشم چون می‌دانم که مقصرم. خدا کمک کرد و داستان به جاهای باریک نکشید از کنایه و حرف‌های ناخوب خبری نبود. شاید هم چیزی در صورتم دیدند که فهمیدند حالم به جا نیست، نمی‌دانم! فقط می‌دانم تمام شد و من با اینکه از آسودگی خبری نیست و باید یک سری دری وری جور کنم و بنویسم و پاسخ‌گو باشم همچنان. حالم بد است. 

ترس‌های مادری - قسمت دوم

دوشنبه, ۲۷ می ۲۰۱۹، ۰۱:۲۷ ب.ظ

دیشب به محمد گفتم که از به دنیا اومدن علی می‌ترسم در حالی که به شدت منتظرش هستم. الان که در درون من است انگار تماما به من تعلق دارد. از وقتی که حرکت هایش را احساس می‌کنم این مساله پررنگ تر شده است. موجودی است که فقط من می‌بینیمش و احساسش می‌کنم. حتی گاهی که به محمد می‌گویم دستش را روی دلم بگذارد و حرکت‌هایش را احساس کند. پسرک شیطون ما دیگر حرکت نمی‌کند و پدر منتظر را ناکام می‌گذارد. با علی حرف میزنم. درد و دل میکنم. برایش کتاب می‌خوانم. موقعی که قرآن میخوانم انگار برای دونفر قرآن میخوانم. حتی ته دلم یک مشورتی هم با او میکنم که فلان فکر به نظرش درست می‌آید یا نه؟ اما هیچ کسی نمی‌بیندش. دیروز در آشپزخانه برای خودم آبمیوه می‌گرفتم و با علی حرف میزدم و توضیح می‌دادم که قرار است چه چیزی بخوریم. نگاه متعجب مامان محمد باعث شد که خنده‌ام بگیرد و برایش توضیح بدهم که من با علی صحبت میکنم. تازه صحبت‌های دونفره‌مان به خاطر حضور مهمان‌ها کمتر هم شده است. 

در شب‌های قدر که می‌خواستم دعا کنم. تمام دعاهایم حول علی بود. یک دعاهای کوچکی هم راجع به خودم و محمد به ذهنم می‌رسید اما کلیت ذهنم روی او متمرکز بود. قبل از مادرشدن به خودم میگفتم که یک مادر خوب نباید خودش را فراموش کند. باید حال خوب خودش را در نظر بگیرد اما انگار علی بخشی از من است. نمی‌توانم بین خودم و او تفکیک قائل شوم و این ترسناک است. برای آینده‌اش ترسناک است. می‌ترسم استقلالش را تحت الشعاع قرار دهم. برای همین دارم سعی میکنم که هر روز به خودم یادآوری کنم که ما دوتا خیلی به هم نزدیک هستیم اما دو آدم مستقل هستیم. نمی‌دانم راهکار درستی است یا نه. 

مهمان

سه شنبه, ۲۱ می ۲۰۱۹، ۱۲:۴۸ ب.ظ

امسال اولین تابستانی نیست که مهمان‌دار شده‌ام اما اولین تابستانی است که همراه با علی و مقتضیات همراهی‌اش باید پذیرای مهمان‌ها باشم. مهمان‌های هرساله‌ام مامان و بابا بودند که یا من یادم رفته است اولین باری که مهمان‌مان شدند اوضاع چه طور بود یا ناخودآگاه با نظم ذهنی و مدل من سازگارتر بودند.

مهمان‌های امسالم را خیلیی دوست دارم. چندین سال است که منتظر آمدن‌شان هستیم و لبخند رضایتی که روی لب های محمد است بیش از هر چیزی به من آرامش می‌دهد. مدت‌ها منتظر این روزها بود که میزبان پدر و مادرش باشد در منزل خودش. دوست داشت از آن‌ها پذیرایی کند. چم و خم زندگی را نشان‌شان دهد و از احوالات خودش بی‌کلام برای‌شان وصف کند. حالا این فرصت بعد از ۸ سال برایش فراهم شده است و من می‌خواهم که بهترین‌ها برایش اتفاق بیافتد. 

اما...

همیشه یک امایی هست که داستان‌ها را شروع می‌کند. اگر همه چیز همین شکلی مثل مقدمه پیش می‌رفت دیگر نیازی به ثبت این نوشته نبود. همین اماهای کوچک است که قصه را جذاب می‌کند و قابل نوشتن. 

امای من، نظمی است که همیشه به آن عادت کرده‌ام. اینکه همه چیز مرتب و منظم باشد. ظرف‌ها سرجایشان باشند. آشپزخانه و دستشویی مرتب باشد و از همه مهم‌تر ساعت‌ها و برنامه‌ریزی‌های کاری‌ام بهم نریزد. وجود مهمان چه بخواهیم  وچه نخواهیم تمام موارد بالا را دستخوش تغییر میکند. یک زمانی بنیه‌ی جسمی‌ام اجازه میداد که تمام کارها را با وجود نفرات اضافی در خانه که لزوما همراه من نیستند انجام دهم اما در حال حاضر خیلی از این کارها را نمی‌توانم به تنهایی و به صورت مرتب انجام دهم. مهم‌تر از انجام کارها، توضیحاتی هست که گه گداری باید به اطرافیان و مهمان‌ها بدهم بابت انجام بعضی از کارهای لیست شده. مثلا چرا خرده‌نان های زیر میز را جارو می‌کنی؟ چرا روی میز را دستمال می‌کشی؟ چرا قبل از آمدن‌ مهمان‌ها، دستشویی که شب قبل تمییز شده است را دوباره چک میکنی و آیینه‌اش را تمییز میکنی؟ 

مهمان‌ها از بعضی کارهایم انگار عذاب وجدان می‌گیرند که بچه‌های خوبی نبوده‌اند اما این اصلا ربطی به خوب و بد بودن آنها ندارد. نظم زندگی ما اینطوری است. به خودم فشار نمی‌آورم اما وقتی از عهده‌ام خارج نباشد انجامش می‌دهم. توضیح این چراها کار را برایم سخت‌تر میکند. 

از طرفی من با وجود اینکه خیلی اجتماعی هستم به ساعت‌های تنهایی خودم احتیاج دارم. تازگی‌ها ساعت‌های دونفره با علی هم به آن اضافه شده است. اینکه با علی حرف بزنم برایش کتاب بخوانم، خریدهایش را انجام بدهم. ورزش کنم. اما همه‌ی این ها در جند روز اخیر یا تعطیل شده است یا خیلی کم شده است. چون عذاب وجدان تنها ماندن مهمان‌هایم در خانه اجازه نمی‌دهد که به این کارها مثل قبل دل بدهم. حتی حس میکنم علی هم این را فهمیده است. کمتر توی دلم وول می‌خورد. انگار با من قهر کرده است. انگار دوست دارد وقت دونفره‌مان را با کسی به اشتراک نگذارم و من این کار را کرده‌ام. 

صبح‌ها چه کار داشته باشم چه نداشته باشم از خانه بیرون می‌زنم که کمی با خودم باشم و در فضای خودم. اما من هنوز هیچی نشده دلتنگ روزهایی هستم که خانه بمانم و کارهای موردعلاقه‌ام را انجام بدهم. روی مبل دارز بکشم. کتاب بخوانم. راه بروم. کمی ورزش کنم. یک غذایی را سر صبر درست کنم. 

در این دوره از زندگی‌ام، چیزهای جدیدی از خودم میفهمم. مهمان‌هایم با خودشان رشد شخصی برای من به همراه آورده‌اند که اگر چه سخت است اما مطمئنم که برایم مفید خواهد بود. 

ترس‌های مادری

دوشنبه, ۱۳ می ۲۰۱۹، ۱۱:۵۲ ق.ظ

یکی دو روزی می‌شود که درگیر نظم دادن به خانه و کمدها و تمیز کردن‌شان هستم. تمام کارهایی که قرار بود قبل عید انجام بدهم و به دلایلی به تعویق انداخته بودمشان حالا یک جا یقه‌ام را گرفته‌آند تا تمام‌شان کنم. مهمان‌هایم دو روز دیگر از راه میرسند و باید تمام کارها قبل از رسیدن‌شان تمام شود. تا به حال غیر از مامان و بابای خودم مهمان دیگری که بخواهد شب را در خانه‌مان باشد آن هم برای دوماه نداشتیم. پدر و مادر همسر هم مثل پدر و مادر خود آدم هستند اما یک معذوریت‌هایی در ذهنم ساخته شده که باعث تفاوت‌هایی می‌شود. برای همین می‌خواهم همه چیز بی‌عیب باشد. بار اولی که مامانم می‌خواست بیاید انقدر برای تمییز کردن دستشویی وقت صرف کردم که به اندازه کل خانه از من وقت گرفت. برای محمد این مقدار حساسیت من قابل درک نبود اما خودم می‌دانستم که چرا می‌خواهم همه چیز بی‌نقص باشد. حالا هم دوباره همان فکر و خیال‌ها و خواسته‌ها به ذهنم هجوم آورده و این بایدی بی‌نقص بودن بدجوری فشارم می‌دهد. 

اما من مریم قدیم نیستم. بدنم توان کمتری نسبت به قبل دارد و نگرانی فشاری که به علی ممکن است وارد شود هم باعث می‌شود تا حواسم به حرکات و کارهایم بیشتر باشد. این کاهش سرعت و وقت کم در کنار خستگی زیادی که از یک کار معمولی به سراغم می‌آید، حسابی کمیتم را لنگ کرده است. 

دیروز آخرین روزی بود که محمد صبح در خانه بود. باید کارهایی که نیاز به بلند کردن چیزهای سنگین داشت یا به حدی زیاد بود که از پس من یک نفر بر نمی‌آمد را انجام می‌دادیم. از طرفی لیست بلند بالای خرید هم مانده بود. محمد هم روزه بود. تمام این‌ها کنار هم باعث شده بود که من عجله‌ی وصف ناشدنی داشتم برای اتمام کارها و می‌خواستم هر طور هست سرعتم را بالا ببرم. داشتیم کمد میز تحریر را مرتب میکردیم و کاغذهای باطله را جدا می‌کردیم که محمد از من خواست تا کیسه کاغذهای باطله را به او بدهم. اصلا حواسم نبود که کیسه ممکن است سنگین باشد. با تصور سبکی کیسه، از جا بلندش کردم و چشمتان روز بد نبیند. تعادلش بهم خورد و خورد توی دلم. یک درد لحظه‌ای پیچید توی دلم و از آن بدتر نگرانی بود که از آن لحظه به بعد رهایم نکرد. مدام منتظر حرکت علی بودم که خیالم راحت بشود که سالم است. کیسه محکم نخورده بود اما خب آرام هم نخورده بود. همین حساب و کتاب‌ها شده بود کار من. ذهنم آشفته شده بود و وسط این همه کار فکرهای ناحسابی هم دست از سر من برنمیداشت. اگر به سرش خورده باشد چه؟ این فکر ولی بیشتر از همه توی سرم بالا و پایین می‌رفت. ترس از سالم نبودن بچه ترس بزرگی است که خیلی موقع‌ها به سراغم می‌آید و بعدش سریع دست به دعا می‌شوم. خیلی جاها هم خوانده‌ام که این یک ترس طبیعی است که مادران با آن دست و پنجه نرم می‌کنند اما دیشب این ترس محسوس‌تر خودش را نشان می‌داد.

 تا بعدازظهر در مقابل استرس ناشی از این ترس مقاومت کردم و سعی کردم عادی جلوه کنم اما در عین خستگی خوابم نمی‌برد و فکرم متمرکز نمی‌شد و با پیام یک دوستی که از قضا یک خواب بد هم برایم دیده بود، حالم آشفته‌تر شد. گریه آخرین سنگرم بود. اشک ریختم و سعی کردم که روی حرکات علی متمرکز بشوم. حرکت می‌کرد اما من فکر میکردم این مقدار کم است .روزهای دیگر انگار بیشتر تکان می‌خورد. محمد از خرید برگشته بود و اول کمی فرصت داد تا خودم را جمع و جور کنم اما وقتی دید توی این حالت بغ کرده قرورفتم و قصد هم ندارم که از این حال خارج بشوم. دست به کار شد. کنارم نشست و کلی برایم صحبت کرد. عکس آناتومی مادر باردار پنج ماهه را نشان داد. به من اثبات کرد که جایی که کیسه به شکمم خورده است با جایی که علی هست فاصله اش زیاد است و احتمالاتی که من به ذهنم رسیده است نمی‌تواند درست باشد. 

با حرف‌هایش آرام شدم اما امروز که به حال دیروزم فکر میکنم می‌بینم که این ترس‌ها را قبلا هیچ وقت تجربه‌ نکرده‌ام. هیچ وقت فکر نمی‌کردم از خوردن ملایم یک کیسه کاغذ به دلم اشکم در بیاید و یک نصفه روز بی‌قرار بشوم. 

رمضان امسال

دوشنبه, ۶ می ۲۰۱۹، ۰۲:۴۳ ب.ظ

ماه رمضان همیشه برای من ماه خاصی بوده. ماهی که با تمرکز بر روی خودم برایم معنی پیدا کرده است. زیارت هم برای من همین حس را دارد. جایی که می‌روم و به حاشیه‌ها فکر نمی‌کنم و فقط به حال خودم و درونم توجه می‌کنم. انگار هر جا و هر زمانی فرصت این کار برای انسان فراهم نیست یا حداقل من بلد نیستم که همه جا و در همه‌ی لحظات به حاشیه‌های زندگی دل نبندم و حواسم را جمع آن مهم‌ترهای وجودم کنم. 

امسال اما رمضان طور دیگری است. نمی‌توانم روزه بگیرم و یک عزیز کوچکی در درونم حرکت میکند و این ور و آن ور می‌رود. خوشحالم که در این روزه نگرفتن و ناراحتی نبود حس و حال ماه رمضان تنها نیستم اما رمضان امسال برای من طور دیگری شده است. امسال من به دو نفر فکر میکنم. به خودم و به علی. اگر قرآن می خوانم برای هر دویمان است. اگر دعا می‌خوانم برای هر دویمان دعا میکنم. انگار به درون هر دونفری‌مان فکر میکنم. سعی میکنم برای سوال‌هایی که علی از من خواهد پرسید جواب‌‌های خوبی پیدا کنم. سعی میکنم از همین لحظه ای که در درون من است و حس من این است که احساسات من را بیش از هرکسی میفهمد با احساسات مذهبی‌ام آشنایش کنم .اینکه چرا با خدا حرف میزنم. اینکه چرا از این آیه‌ی قرآن لذت می‌برم و چرا هنوز آن یکی آیه را نمی‌فهمم. 

اینکه می‌گویم جواب سوال‌هایش را آماده می‌کنم به این معنا نیست که دودوتا چهارتا میکنم و منطق جمع و جور میکنم که صد البته آن هم لازم است و در این زمینه‌ هم کارهایی کرده‌ام اما در این ماه دارم سعی میکنم با تمام احساسات مذهبی‌ام با تمام خط و خطوط‌ها و کلماتی که با آن‌ها ارتباط گرفته‌ام، آشنایش کنم. اولش شاید کلیشه‌ای شروع شد. از بقیه شنیده بودم برای اینکه بچه صالح بشود سوره‌ی انبیا بخوانید. به دلم نشسته بود اما خواستم امتحانش کنم. امتحانش کردم و نتیجه برای من فرق کرد. با قصه‌هایی که در سوره بود ارتباط می‌گرفتم. با زکریا که برای آمدن یحیی دعا میکرد، دعا میکردم. خودم را می‌دیدم در لحظات مختلف زندگی با داستان هر کدام از پیغمبرها. 

انگار که داشتم برای علی تعریف میکردم که چه چیزهایی برایم اتفاق افتاده است و من چه طور بوده‌ام و گاهی هم دوست داشتم که چه طور باشم اما موفق نبودم. قرآن برایم ورد و دعایی نبود که بخوانیم و بچه صالح شود یا سالم شود. با علی می‌خواندمش. با علی خودم را مرور میکردم لا به لای کلماتی که آشنا بود و پر از روشنایی. 

با علی تجارب مذهبی را از سر گذراندم که شاید شروعش کلیشه بود اما ادامه‌اش انتخابم بود و حال متفاوتی که با هر کدامشان داشتم. هر یک را که با آن ارتباطی برقرار نکردم، ادامه ندادم اما آن‌هایی که می‌شدند واسطه‌ی گفتگوی من و او را تا آخر ادامه می دادم. منی که همیشه کم حافظه بودم و هنوز هم هستم. حالا یک کارهایی بود که از یادم نمی‌رفت و این باورش برایم سخت بود. 

رمضان امسال برایم متفاوت شروع شد. نیت امسالم خودم نیستم. می‌خواهم خودم را برای پسرم تعریف کنم. آن هم بخشی از خودم که مهم‌ترین بخش وجودم است. امیدوارم که در این راه موفق باشم. :)

آزمون جامع - پایان

يكشنبه, ۵ می ۲۰۱۹، ۰۳:۱۲ ب.ظ

امروز سه‌شنبه است و الان نیم ساعتی میشه که جلسه‌ی دفاعیه‌ی من تمام شده. صبح برخلاف تصور قبلی‌ام اصلا استرس نداشتم با اینکه وقتی از خواب بلند شدم. دیدم که زمین سفیدپوش شده دوباره و حسابی داره برف میباره. اما هیچ‌چیز به نظرم سخت نمیومد نه برف دوباره و نه رفتن به دانشگاه در هوای برفی و نه جلسه‌ی دفاعیه. همه چیز آسون به نظرم میرسید.


محمد امروز مرخصی گرفته بود که با من بیاد دانشگاه. میخواست کنارم باشه چون حس میکرد که تنهایی برای من سخت باشه تحمل استرس امروز. این موضوع خیلی خوشحالم کرد. صبح که با من آماده شد و اومدیم دانشگاه خیلی احساس خوبی داشتم. میدونستم که نمی‌تونه در هیچ کدوم از قسمت‌های امتحان حضور داشته باشه اما همین بودنش در دانشگاه حالم رو بهتر می‌کرد. 


یک ربعی زودتر رسیده بودم برای همین کلید رو از استادم گرفتم تا اتاق رو آماده کنم. به این اتاقی که برام رزرو شده بود احساس خوبی داشتم. سه تا پنچره به بیرون داشت که احساس رهایی به آدم میداد. مشغول آماده‌سازی لپ‌تاپ و پرژکتور بودم و محمد هم رفته بود برام قمقمه آبم رو پر کنه که اولین استاد از راه رسید. رییس جلسه بود. تقریبا خفن‌ترین استاد در بین استاد‌هایی که قرار بود در امتحانم حضور داشته باشند اول از همه رسید. بعد از اون تک به تک استادهای دیگه هم از راه رسیدن. شروع کردن به سلام علیک و شوخی راجع به زمستون ادمونتون و تجربه‌های جوانی‌شون از جلسه‌های کندیدیسی و دفاع دکترا و فوق. 


منتظر یه جلسه‌ی خیلی رسمی‌تر و عصا قورت داده‌تری بودم اما با دیدن این فضا اون یه ذره نگرانی که ته دلم باقی بود هم از بین رفت. فکر میکنم از قصد این حرف‌ها رو زدند تا من رو از حال و هوای امتحان خارج کنند. وقتی همه جمع‌ شدند و سلام و احوال‌پرسی‌ها تمام شد. رییس جلسه کیفیت امتحان رو برام توضیح داد و از من خواست چند دقیقه اتاق رو ترک کنم تا رزومه‌ی کاری من رو با بقیه استادها مرور کنند و در واقع من رو به جمع اساتید معرفی کنند. این معرفی خیلی کوتاه بود. زود صدام کردند و از من پرسیدند که آیا آماده هستم که ارائه‌ی خودم رو شروع کنم یا نه. منم گفتم بله و آماده هستم که همین الان شروع کنم. از وقت گذرانی خوشم نمی‌اومد و یکی از خوشحالی‌هام این بود که این جلسه داشت صبح برگزار می‌شد


ارائه‌ی من شروع شد و همه چیز مرتب و منظم در ذهنم نشسته بود. هر از گاهی به چهره‌ی حضار نگاه میکردم تا متوجه بشم که دارم خوب پیش میرم یا سرعتم زیاده. در نگاه یکی از اساتید یک احساس گنگی دیدم که باعث شد به صفحه‌ی لپ‌تاپم که تایم شروع پرزنتیشن و میزان زمان سپری شده را نشون میداد نگاهی کنم. ۱۰ تا اسلاید از ۱۶ تا اسلاید رو گفته بودم و فقط ۱۰ دقیقه گذشته بود. فهمیدم که حسابی تند صحبت کردم. دیروز هر چی که تمرین می‌کردم به زور سر ۲۰ دقیقه تموم میکردم و حالا سوار جت شده بودم انگار. از اونجا به بعد سعی کردم با آرامش بیشتری توضیح بدم و مثال‌های بیشتری برای هر اسلاید بزنم تا حرف‌هام واضح‌تر بشه. همین باعث شد که خوب و به موقع ارائه تموم شد و و اون قسمت‌هایی که نیازمند مثال‌های واضح‌تر بود، بیشتر در ذهن‌ها نشست. 


بعد از اتمام ارائه، سوال‌ها شروع شد. یکی پس از دیگری سوال بارون می‌شدم و باید با اعتماد به نفس و سریع جواب می‌دادم. با قدرت شروع کردم و تا آخر ادامه دادم اما پافشاری یکی از استادها روی سوالی که بی ارتباط با موضوع کارم بود و چندبار هم توسط رییس جلسه تذکر دریافت کرد حسابی خسته‌آم کرده بود. من هم که از پاسخ دادن کوتاه نمیومدم و می‌خواستم هر طور هست به استاد گرامی بفهمونم که سوالش درست نیست، خستگی خودم رو بیشتر هم کردم. تا اونجایی که استاد راهنمای دومم با علامت سر بهم فهموند که به این بحث بی‌فایده پایان بدم. اونجا بود که متوجه شدم بقیه هم مثل من متوجه اشتباه بودن سوال و بی‌ارتباطی‌اش به بحث کاری من شدند و نیازی نیست که اقناعشون کنم. 

پرسش و پاسخ‌ها تمام شد و قرار شد که من بیرون منتظر بایستم تا تصمیم نهایی اتخاذ بشه. توی راهرو منتظر ایستاده بودم که محمد از راه رسید. ازش خواستم که بره و برام یک چایی چیزی بگیره تا از این حالت داغون خارج بشم. اندک توانی در پاهام مونده بود و حسابی خسته بودم. انگار از میدون جنگ برگشتم. خودم نمی‌تونستم که محل رو ترک کنم چون هر لحظه ممکن بود که در اتاق باز بشه و من فراخونده بشم. اون نیم ساعت خیلی کند برام گذشت. با خوردن چای و قدم زدن و حرف زدن با محمد هم سریع‌تر نشد. داشتم برای محمد با جزئیات توضیح میدادم که چه سوال‌هایی ازم پرسیدن و چه طوری پیش رفت که در اتاق باز شد. سریع خودم رو به محل جلسه رسوندم و شنیدن «congratulation» از دهان رییس جلسه، چشمانم برق زد و توان دوباره‌ای گرفتم. لبخند رضایت رو روی صورت استادهام می‌دیدم و این برام خیلی خوشایند بود. همه بهم تبریک گفتن و استام گفت که یک هفته‌ای استراحت کن. هفته‌ی بعد می‌بینمت. 


همه‌ی این اتفاقات خوشایند به کنار. لحظه‌ای که تو در درونم شروع به حرکت کردی و انگار این خوشحالی رو با من جشن گرفتی هم به یک طرف. با هیچ چیز قابل مقایسه نبود. اون لحظه تو تنها کسی بودی که احساس واقعی من رو میدونستی. تلاشی یک ساله که نتیجه داده بود و من از اون لحظه‌ به بعد حال متفاوتی رو تجربه میکردم. 

در این یک سال خیلی چیزها رو در خودم تغییر دادم و اون چیزی که برام مهم بود این تغییرات و به ثمر نشستن‌شون بود. زندگی‌ام رو متوقف نکرده بودم. تو رو با خودم همراه کرده بودم و برخلاف تمام قوانین نانوشته ای که آدمهای اطرافم داشتند به نتیجه رسیدیم. صد البته با لطف خدا و کمک‌های بی‌نظیر و همیشگی‌اش.