صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

روزهای پرفشار

چهارشنبه, ۲۹ می ۲۰۱۹، ۱۱:۴۶ ق.ظ

روزهای پرفشار در زندگی روزهایی هستند که از فکر یک چیزی نمی‌توانی خارج بشوی. کلی کار سرت ریخته است اما تمرکز کافی برای انجام‌شان را نداری و بعد با انجام ندادن‌شان فشار پاسخ‌گویی و سرهم‌بندی هم سرت هوار می‌شود. دیروز از آن روزهای پرفشار بود. باید کلی کار را که در آخر هفته باید آماده می‌کردم جمع و جور میکردم و به هیچ کدام‌شان نرسیده بودم. خبر زوال جان یک انسان و آبروی انسان دیگری که همیشه او را به آرامش و هوشمندی می‌شناختم نیز حالم را بهم ریخته بود. هر گروهی را که باز می‌کردم یک خبر و فیلم جدید به دستم می‌رسید که حالم را بدتر می‌کرد. از اتاق که بیرون می‌آمدم، صحبت از اتفاقی بود که افتاده است. هیچ راه فراری نداشتم. خوشم می‌آمد یا نه باید با این اتفاق مواجه می‌شدم. سخت یا آسان باید می‌پذیرفتمش و سکوت می‌کردم. این سکوت شاید بیشتر از همه آزارم می‌داد. آن هم در شرایطی که یک سری آدم از همه جا بی‌خبر، راه افتاده بودند و پست‌های احمقانه به اشتراک می‌گذاشتند. یک دوستی در اینستاگرام شروع کرده بود و بدون تحلیل درست و حسابی نگرانی و انزجار خودش را از مردی که زنش را کشته است اعلام می‌کرد. ناراحت بودم برای کشته شدن زن اما می‌دانستم داستان به این سادگی‌ها نیست. می‌دانستم که زن فقط قربانی نبوده است. قربانی هم کرده است و از این دنیا رفته است. قضاوت سخت بود و اصلا نمی‌خواستم قضاوت کنم. نمی‌خواستم درگیر احساسات بشوم و به کسی انگ بچسبانم اما نمی‌توانستم مثل بقیه این قصه‌ی خنده‌ٔدار را باور کنم. نمی‌توانستم باور کنم که آدم‌ها را چه طور محکم با صورت زمین می‌اندازند و بعد می‌ایستند و قضاوت میکنند. 

کارهایم به نتیجه نرسید. شب تپش قلب گرفته بودم و نگران علی بودم. استرس برای من سم است اما امروز جام زهر نوشیده بودم. فشار روانی مادر خوب نبودن هم روی همه‌ی این‌ها اضافه شده بود. امروز صبح راهی دانشگاه شدم. می‌دانستم در جلسه با استادهایم حرفی برای گفتن ندارم. می‌دانستم که بی‌حوصله هستم و حوصله‌ی عتاب و خطاب‌هایشان را ندارم اما اوضاع بدتر از آنچه فکر میکردم پیش‌رفت. کاملا واضح بود که هییچ کاری در هفته‌ی گذشته نکرده‌ام و آمده‌ام تا یک چیزهایی بهم ببافم و از قضا نتوانستم ببافم. ذهنم یاری نمی‌کرد. 


دلم میخواست جواب سوال‌هایشان را با اصلا برایم مهم نیست و رهایم کنید بدهم اما نمی‌توانستم. امروز گرم بود اما من هر لحظه بیشتر گرمم می‌شد. دلم می‌خواست از آن اتاق جلسه‌ی لعنتی فرار کنم. فقط از خدا می‌خواستم کار به جای باریک نکشد. حرفی نزنند که من کنترلم روی خودم از دست برود. بهتر است شنونده باشم چون می‌دانم که مقصرم. خدا کمک کرد و داستان به جاهای باریک نکشید از کنایه و حرف‌های ناخوب خبری نبود. شاید هم چیزی در صورتم دیدند که فهمیدند حالم به جا نیست، نمی‌دانم! فقط می‌دانم تمام شد و من با اینکه از آسودگی خبری نیست و باید یک سری دری وری جور کنم و بنویسم و پاسخ‌گو باشم همچنان. حالم بد است. 

  • مریم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی