صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

۴ مطلب در ژانویه ۲۰۱۸ ثبت شده است

خونه

سه شنبه, ۳۰ ژانویه ۲۰۱۸، ۰۶:۴۷ ب.ظ

دیروز در شلوغ و پلوغی‌ها و روزمرگی‌هام حسابی گم شده بودم. صبح که  از خواب پاشدم دست و روم رو گربه شور شستم و نشستم پای لپ‌تاپ. باید تا ۵شنبه یک مقاله نصف و نیمه رو تکمیل کنم و یک ایده رو از پایه بنویسم و خب این واقعا سخت‌ترین کار دنیاست. اونم در روزهایی که حسابی ذهنت مشغول فکر و ذکرهای مختلف. هزار تا سنگ برداشتی و میدونی که اون قدرها هم نیرو نداری که تمامشون رو به هدف بزنی اما نمیتونی خودت رو قانع کنی تا یکی‌شون رو زمین بگذاری. آخه همه‌شون رو دوست داری و وقتی به جا گذاشتن یکی‌شون در مسیر فکر میکنی، می‌ترسی. 


ساعت حدود ۱۱:۳۰ بود که متوجه شدم تا قرارم با بچه‌ها برای رفتن به کتابخونه و صحبت راجع به جلسات کتاب‌خوانی بچه‌ها فرصتی نمونده. سریع از جا بلند شدم و با ذوق و شوق برای رفتن به جلسه آماده شدم. مثل همیشه فضای ‌epl پر از حس‌های خوب بود. بچه‌های کوچیکی که کتاب به دست سمت مادرهاشون میومدن تا براشون کتاب بخونن و البته پدرهایی که روی صندلی خوابشون برده بود و پسرهای شیطونشون هر از گاهی از وسط بازی بهشون سر میزد تا خدایی نکرده یک خواب راحت نداشته باشن. 


از این ور و اون ور کلی صحبت کردیم و ایده زدیم. قرار برنامه این هفته رو تنظیم کردیم و راهی خونه شدیم. سر راه یه سری به مرکز خرید نزدیک خونه‌مون زدم تا یک مغازه‌ای که مدت‌هاست توی برنامه‌آم هست بهش سر بزنم رو ببینم و این وظیفه خطیر هم به پایان ببرم. وقتی برگشتم خونه، داشتم از گشنگی هلاک میشدم. مرغ بیرون گذاشته بودم و اسفناج‌ها هم آماده بود اما من خیلی گرسنه تر ازاین حرفها بودم که بتونم تا پخت خورش آلو اسفناج صبر کنم. برای همین سریع دست به کار شدم و اسپاگتی رو بار گذاشتم. هر از گاهی به ساعت نگاه میکردم تا یک وقت جلسه‌ی ساعت ۶ رو از دست ندم. بعد از نیم ساعت غذای حاضری آماده شد و من در حالی که لپ‌تاپم رو کنارم گذاشته بودم شروع به خوردن کردم. نوشته‌های صبحم رو مرور میکردم و هر از گاهی یک دستی ویرایشش میکردم. ایده‌ای که توی ذهنم داشت حسابی در هم پیچیده بود و حالا دقیقا نمیدونستم باید چی بنویسم. غذام که تموم شد، حسابی خوابم گرفته بود نمیدونستم برای فرار از این خواب لعنتی دوباره دست به دامن قهوه بشم یا یک چرت نیم ساعته بزنم. از صبح دو تا لیوان قهوه خورده بودم و ترجیح میدادم به این زودی‌ها تسلیم سومی نشم. برای همین به رختخواب پناه بردم. چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و به ساعت روی دیوار خیره شدم. با خودم گفتم لازم نیست ساعت کوک کنم، خوابم نمیبره که. اما برد. تا حالا نشده بود که انقدر سریع خوابم ببره. چشمام رو که باز کردم دیدم ساعت ۶:۱۵! مثل جت از خواب پریدم باورم نمی‌شد که نیم ساعت خوابیدم و حالا به جلسه دیر میرسم. 

تمام طول راه با تمرکز اما تند راه می‌رفتم. برف و لیزی زمین‌ها نمیذاشت بیش از این عجله کنم. خلاصه با تاخیر یک ربعه خودم رو به جلسه رسوندم. بچه‌ها هنوز شروع نکرده بودن و ظاهرا تاخیری‌های غیر من هم داشتیم. روی صندلی نشستم و سعی کردم متمرکز بشم و فکر کنم که قراره توی این جلسه راجع به چی فکر کنیم اما اصنلا یادم نمیومد. ذهنم هنوز خواب بود. صداها خیلی دور به نظرم می‌رسید و به خودم قول داده بودم که قهوه نخورم. وقتی همه جمع شدن جلسه شروع شد و مثل همه‌ی جلسات پر از چالش و بحث و کنایه بود. اصلا حوصله حرف‌های کنایه آمیز رو نداشتم. به ازای هر نظری که می‌دادم، یک تیکه از دوست محترم دریافت میکردم و خودم رو به بیخیالی می‌زدم. وقتی جلسه تمام شد و با شهرزاد راهی خونه شدیم، توی راه کلی با هم حرف زدیم. موقعی که رسیدم دم در خونه. به ساعتم نگاه کردم و با عجله در رو باز کردم. لباس‌ّهام رو سریع در آوردم و اومدم توی آشپزخونه تا یه فکری به حال شام کنم. دلم برای محمد می‌سوخت که بعد یک کلاس سه ساعته بیاد خونه و مجبور باشه حاضری بخوره. جالب بود که انگیزه و انرژی کافی برای غذا درست کردن بعد از این روز شلوغ و پرتنش رو داشتم. 


کابینت رو باز کردم تا دستگاه مخلوط کن رو از طبقه بالا بردارم که یوهو گفتم:«خدا رو شکر که خونه‌ام». ناخودآگاه گفته بودم. با چند دقیقه مکث از خودم پرسیدم چرا این رو گفتم؟ و بعد خودم جواب دادم، چون خونه تنها جایی هست که کسی نمیتونه بهت آسیب بزنه. جایی که بعد از یک روز پرتنش و پرهیاهو وقتی بهش فکر میکنی، آروم میشی. جایی که کسی منتظرت هست و تو منتظر کسی هستی ...


برای همه دعا کردم توی این دنیای به این بزرگی حداقل یک خونه داشته باشن.  

تجربه یک کار اجرایی جدید

دوشنبه, ۲۹ ژانویه ۲۰۱۸، ۱۲:۴۹ ق.ظ

فمنیست نیستم اما به توانمندی خانم‌ها عمیقا باور دارم و اصلا دوست ندارم با برچسب‌های زنانه و مردانه به کلیشه‌های رایج دور و برمان ارزش بدهم. برای همین هم تا به حال نتوانستم خودم را متقاعد کنم تا در این باره بنویسم. چون می‌ترسیدم گزک دست بعضی خواننده‌های محترم بدهم و با خودشان بگویند، ببین این نویسنده که خانم هم هست دارد همین را میگوید حالا هی بگویند که خانم‌ها فلان و بهمان. اما بعد با خودم گفتم شاید نوشتنم باعث بشود که راهکاری پیدا کنم یا اگر نگرش من به مساله غلط است کسی گوشزد کند و نگاه من تغییر کند. 

۶ ماهی می‌شود که در کنار یک جمع دوستانه مشغول فعالیت برای کودکان ایرانی هستم. هدف ما برگزاری مراسم‌های فرهنگی مناسب و آشنایی کودکان علاقه‌مند با فرهنگ و زبان کشورشون هست. از قضا، تمام همکاران من در هیئت اجرایی این انجمن خانم هستند و این برای من بسیار لذت بخش بود که بعد از مدت‌ها فعالیت در گروه‌هایی که عموما تعداد آقایون‌شون بیشتر از خانم‌ها بود حالا دارم با جمعی کار میکنم که همه خانم هستیم. اما خب متاسفانه این خوشحالی خیلی دوام نداشت.

من بعد از این تجربه تازه متوجه شدم که چقدر فضای کاری بعضی خانم‌ها متفاوت هست.در ادامه متن این دسته از خانم‌ها را خانم' نام‌گذاری میکنم. برای مثال، برای نقد نظرات یک خانم' شما حتما باید در فضای مجازی در اول نوشته خود، یک تشکر جانانه از وقتی که گذاشته و خروجی کار انجام بدی و سه تا بوس و ۴ تا چشم قبلی بگذاری تا بعد بتونی یک نقد ساده و مختصر رو در هزار پیچ لفافه در همون پیام جا بدی. یا اگه پیشنهاد یک خانم' در جلسه رد بشه، اون دوست فراموش نمی‌کنه و حتی در صورت همکاری در جریان اجرای برنامه‌‌ای که پیشنهادش نبوده همراه با کنایه و صحبت‌های حاشیه‌ای، منتظر فرصتی میمونه تا درصورت شکست ایده‌ی مذکور به شما یادآور بشه که « گفتم یا نگفتم». حالا بعد از تمام این حساسیت‌ها، بعضی از خانم'ها احساس مسئولیتی که نسبت به کار دارن هم شرطی است. یعنی اگر یک روزی احساس کنند که یک مساله شخصی براشون اهمیت بیشتری داره کلا کار را در وسط راه می‌بوسند و میذارن کنار و اصلا هم در این رابطه احساس بدی ندارند و میشه گفت تا حدودی به کارها مثل یک دورهمی نگاه میکنن. 

خلاصه که من دچار یک چالش جدی شدم و این سوال برام باقی مونده که در چنین شرایطی چه باید کرد؟

پی نوشت: میدونم و یادآوری میکنم که ویژگی هایی که بالا گفتم مربوط به تمام خانم‌ها نیست و ممکنه در یک جمع که تماما آقا باشن هم این اتفاقات بیافته. پس لطفا به این مساله جنسیتی نگاه نکنیم.

پی نوشت دو: به این علت به خانم بودن همکاران اشاره کردم که دوستان در خوندن متن دچار شبهه نشن. 

پی نوشت سه: در همین گروه مذکور هم، همه این ویژگی ها رو ندارن. 

تصادف

دوشنبه, ۲۹ ژانویه ۲۰۱۸، ۱۲:۲۷ ق.ظ

جمعه حوالی ساعت ۹ شب بود که دوباره از خانه بیرون رفتیم. برف همچنان بی امان و خستگی‌ناپذیر می‌بارید. شهر از صبح دیروز سپیدپوش بود و حالا دیگه ماشین‌های برف روب شهرداری هم نمی‌توانستند پا به پای این برف بیایند و جاده‌ها را تمییز کنند. از آن روزهای شلوغ بود که مجبور بودیم برای رسیدن به کارهای عقب مانده و پیچ در پیچ‌مان توی خیابان‌ها چرخ بزنیم و توفیق اجباری حضور در این ترافیک غیرقابل پیش بینی اما لذت بخش این شهر کوچک هم نصیبمان شود. حالا فکر نکنید خارج ترافیک‌هایش هم قشنگ است و دلپذیر، نه خیر از این خبرها نیست. اینجا انقدر آدم توی خبابان نایاب است که وقتی ترافیک می‌شود من ذوق آدم‌هایی را دارم که در ماشین بغلی می‌بینیمشان. یک موقع‌هایی انقدر دوست دارم یواشکی نگاهشان کنم و تصور کنم که الان دارن به چی فکر میکنن یا کجا می‌روند اما خب این دید زدن‌ها را باید به دقت انجام بدهی چون اصلا امر پذیرفته‌آی نیست و یک طورهایی، ورود به حریم خصوصی تلقی می‌شود. از این بحث که بگذریم بر‌میگردیم سر صحبت خودمان. 


بله می‌گفتم جمعه حوالی ساعت ۹ شب بود که به خانه‌ی یک دوست عزیزی رفتیم و متاسفانه جای پارک همیشگی‌مان پر شده بود. محمد من را جلوی در پیاده کرد تا مجبور نباشم از محل پارک ماشین تا خونه‌ی میزبان محترم را پیاده سیر کنم. من هم خوشحال و با یک احساس پرنسسی از ماشین پیاده شدم و مثل یک مهمان محترم وارد خونه‌ی دوست عزیز شدم. هنوز چند دقیقه‌آی از رسیدن‌ ما نگذشته بود که دوستان دیگر هم یک به یک به جمع ما پیوستند. انقدر فرکانس به صدا درآمدن زنگ در بالا رفته بود که من به کلی فراموش کردم که محمد دیر کرده است. اخرین گروه از بچه‌ها که آمدند، موقع سلام و احوالپرسی از من پرسیدند که شما تصادف کردید؟ من هم با یک اطمینان عجیبی گفتم نه بابا تصادف کجا بود. بعد گفتند که یک کوچه بالاتر یک ماشین شبیه ماشین ما دیده اند که یک تصادف جدی کرده و سپر جلوش حسابی آسیب دیده. من اما اصلا آب توی دلم تکان نخورد. گفتم حتما ماشین مال یک بنده‌ خدای دیگه‌ای بوده که از قضا شبیه ماشین ما بوده. کمی بعدتر، محمد از در وارد شد. اما مستقیم سراغ میزبان رفت و ازش یک کاغذ گرفت و بعد از در بیرون رفت. حتی در آن لحظه هم من شک نکردم که ممکن است تصادفی اتفاق افتاده باشد. برای من بدبین بعید بود این اندازه خوش‌بینی اما خب آن شب حسابی دختر خوبی شده بودم و اصلا از صداهای صفر درونم خبری نبود. سینی را در آشپزخانه گذاشتم و همراه بقیه بچه‌ها به طبقه‌ی بالا رفتم. همان موقع‌ها بود که پازل شنیده‌ها و دیده‌هایم را کنار هم گذاشتم و با خودم گفتم: اوه اوه، فکر کنم واقعا ماشین ما تصادف کرده! سریع از پله‌ها پایین امدم و همان موقع با محمد که تازه از راه برگشته بود مواجه شدم. ازش سوال کردم و او هم تمام ماجرا را برایم تعریف کرد. اینکه موقع پیچیدن با یک ماشینی که پارک بوده تصادف کرده و هر دو ماشین آسیب دیدن. حالم حسابی بهم ریخت. یک استرس وحشتناک سرم آوار شد. دوباره قصه همان قصه‌ی یک اتفاق پیش‌بینی نشده بود. اتفاقی که وقتی انتظارش را نمی‌کشی سرت هوار می‌شود و با یک لبخند دوست نداشتنی تمام ترس‌ها و استرس‌هایت را مسخره می‌کند. درست همان روزهایی که فکر میکنی زندگی روی غلتک افتاده است و دارد همان مسیری را می‌رود که من دلم میخواسته، یک اتفاقی از راه می‌رسد و فکر خامت را به رخت می‌کشد که عزیزم، جان من مگر به همین مفتی هاست که هر چه شما اراده کنی همان بشود؟ بهتر نیست دست از این ایده‌های ناپخته و احمقانه برداری و انقدر در فکر کنترل من نباشی؟ آن شب نمی‌دانم چه آفتی به جانم افتاد که تمام طول مهمانی به آینده و اتفاقات غیرقابل پیش‌بینی و تصادف‌های بعدی و هزاران هزار فکر احمقانه دیگر راه دادم تا در عمق جانم نفوذ کنند و شیره‌ی روحم را بمکند. دوباره صداهای صفر شروع به حرف زدن کردند و شبه دیالوگ‌های از کرخه تا راین در ذهن من رژه میرفتند که چرا ما ؟ چرا اینجا ؟ چرا حالا؟  شب که برگشتیم. دلم نمی‌خواست سپر درب و داغون ماشین را نگاه کنم. یک طور ترس عجیبی داشتم از نگاه کردن به چیزی که بر خلاف انتظارم ظاهر شده است. البته اول نمی‌دانستم ترسم از این است. فکر میکردم از نفس تصادف و فکر مردن و آسیب دیدن و این‌ها ترسیدم اما واقعیت این بود که من فقط و فقط از پیش بینی نشده بودن اتفاقات میترسم. حتی مرگ هم چون قابل پیش‌بینی نیست برایم ترسناک است. البته در این رابطه هنوز مطمئن نیستم.:)

بازگشت

چهارشنبه, ۳ ژانویه ۲۰۱۸، ۱۱:۰۰ ق.ظ

از روزی که برگشته‌ام، حس یک مسافر را ندارم. احساس میکنم اصلا سفری نبوده. انگار این دو ماه از عمرم حساب نشد. سبک‌بار و سرزنده و با یک احساس جوانی به شهری بازگشتم که سخت زمستانی است و سپیدپوش. اما از روزی که آمدم، گرما را هم با خود آوردم. اول مقاومت می‌کرد و آرام آرام تسلیم حضورم می‌شد اما از دیروز ظاهرا شکست را پذیرفته است و صادقانه و بی‌ادعا آفتابش را در کنار گرمایی که در این اوضاع و احوال زمستانی در چنته دارد، تقدیم‌مان کرده است. 


به اکثر کارهایم نظم تازه‌ای بخشیده‌ام و تنها معضل باقی‌مانده، کارهای درسی و درس تازه‌ای است که باید در ترم جدید با آن دسته و پنجه نرم کنم و برایش معلم خوبی بشوم. کمی تا قسمتی برایم ترسناک است که در این درس، همزمان با معلم بودن باید شاگردی کنم و چیزهای جدیدی یاد بگیرم اما سعی میکنم به قسمت‌های مثبت‌اش را ببینم و با هیجان با او روبرو شوم تا ترس. از این که بگذریم، می‌ماند کار ریسرچ و نوشتن پروپوزال که باید تا هفته بعد یک پیش‌نویس از آن تهیه کنم اما اصلا دست و دلم به کار نمی‌رود. زیادی از فضای کار و بار کامپیوتری و دپارتمان علوم دور شده‌ام انگار. خودم را غرق در افکار و دغدغه‌های جدیدی کردم که بسی شیرین است و دل کندن از این شیرینی دلپذیر سخت. البته قرار هم نیست دل بکنم اما خب نمی‌شود مثل قبل بود. باید وقت بیشتری را برای این طفل کوچک و نوپا بگذارم تا شاید راه رفتن یاد بگیرد و کمتر برایم استرس و واهمه‌های جدید درست کند. 


بازگشت دلهره‌آوری است. بیشتر از آنکه سختی و استرسی در حال حاضر پیش رویم باشد، ترس از دست دادن این توان رو به رو شدن با چهره‌ی واقعی زندگی است که مرا می‌ترساند.