خونه
دیروز در شلوغ و پلوغیها و روزمرگیهام حسابی گم شده بودم. صبح که از خواب پاشدم دست و روم رو گربه شور شستم و نشستم پای لپتاپ. باید تا ۵شنبه یک مقاله نصف و نیمه رو تکمیل کنم و یک ایده رو از پایه بنویسم و خب این واقعا سختترین کار دنیاست. اونم در روزهایی که حسابی ذهنت مشغول فکر و ذکرهای مختلف. هزار تا سنگ برداشتی و میدونی که اون قدرها هم نیرو نداری که تمامشون رو به هدف بزنی اما نمیتونی خودت رو قانع کنی تا یکیشون رو زمین بگذاری. آخه همهشون رو دوست داری و وقتی به جا گذاشتن یکیشون در مسیر فکر میکنی، میترسی.
ساعت حدود ۱۱:۳۰ بود که متوجه شدم تا قرارم با بچهها برای رفتن به کتابخونه و صحبت راجع به جلسات کتابخوانی بچهها فرصتی نمونده. سریع از جا بلند شدم و با ذوق و شوق برای رفتن به جلسه آماده شدم. مثل همیشه فضای epl پر از حسهای خوب بود. بچههای کوچیکی که کتاب به دست سمت مادرهاشون میومدن تا براشون کتاب بخونن و البته پدرهایی که روی صندلی خوابشون برده بود و پسرهای شیطونشون هر از گاهی از وسط بازی بهشون سر میزد تا خدایی نکرده یک خواب راحت نداشته باشن.
از این ور و اون ور کلی صحبت کردیم و ایده زدیم. قرار برنامه این هفته رو تنظیم کردیم و راهی خونه شدیم. سر راه یه سری به مرکز خرید نزدیک خونهمون زدم تا یک مغازهای که مدتهاست توی برنامهآم هست بهش سر بزنم رو ببینم و این وظیفه خطیر هم به پایان ببرم. وقتی برگشتم خونه، داشتم از گشنگی هلاک میشدم. مرغ بیرون گذاشته بودم و اسفناجها هم آماده بود اما من خیلی گرسنه تر ازاین حرفها بودم که بتونم تا پخت خورش آلو اسفناج صبر کنم. برای همین سریع دست به کار شدم و اسپاگتی رو بار گذاشتم. هر از گاهی به ساعت نگاه میکردم تا یک وقت جلسهی ساعت ۶ رو از دست ندم. بعد از نیم ساعت غذای حاضری آماده شد و من در حالی که لپتاپم رو کنارم گذاشته بودم شروع به خوردن کردم. نوشتههای صبحم رو مرور میکردم و هر از گاهی یک دستی ویرایشش میکردم. ایدهای که توی ذهنم داشت حسابی در هم پیچیده بود و حالا دقیقا نمیدونستم باید چی بنویسم. غذام که تموم شد، حسابی خوابم گرفته بود نمیدونستم برای فرار از این خواب لعنتی دوباره دست به دامن قهوه بشم یا یک چرت نیم ساعته بزنم. از صبح دو تا لیوان قهوه خورده بودم و ترجیح میدادم به این زودیها تسلیم سومی نشم. برای همین به رختخواب پناه بردم. چشمهام رو روی هم گذاشتم و به ساعت روی دیوار خیره شدم. با خودم گفتم لازم نیست ساعت کوک کنم، خوابم نمیبره که. اما برد. تا حالا نشده بود که انقدر سریع خوابم ببره. چشمام رو که باز کردم دیدم ساعت ۶:۱۵! مثل جت از خواب پریدم باورم نمیشد که نیم ساعت خوابیدم و حالا به جلسه دیر میرسم.
تمام طول راه با تمرکز اما تند راه میرفتم. برف و لیزی زمینها نمیذاشت بیش از این عجله کنم. خلاصه با تاخیر یک ربعه خودم رو به جلسه رسوندم. بچهها هنوز شروع نکرده بودن و ظاهرا تاخیریهای غیر من هم داشتیم. روی صندلی نشستم و سعی کردم متمرکز بشم و فکر کنم که قراره توی این جلسه راجع به چی فکر کنیم اما اصنلا یادم نمیومد. ذهنم هنوز خواب بود. صداها خیلی دور به نظرم میرسید و به خودم قول داده بودم که قهوه نخورم. وقتی همه جمع شدن جلسه شروع شد و مثل همهی جلسات پر از چالش و بحث و کنایه بود. اصلا حوصله حرفهای کنایه آمیز رو نداشتم. به ازای هر نظری که میدادم، یک تیکه از دوست محترم دریافت میکردم و خودم رو به بیخیالی میزدم. وقتی جلسه تمام شد و با شهرزاد راهی خونه شدیم، توی راه کلی با هم حرف زدیم. موقعی که رسیدم دم در خونه. به ساعتم نگاه کردم و با عجله در رو باز کردم. لباسّهام رو سریع در آوردم و اومدم توی آشپزخونه تا یه فکری به حال شام کنم. دلم برای محمد میسوخت که بعد یک کلاس سه ساعته بیاد خونه و مجبور باشه حاضری بخوره. جالب بود که انگیزه و انرژی کافی برای غذا درست کردن بعد از این روز شلوغ و پرتنش رو داشتم.
کابینت رو باز کردم تا دستگاه مخلوط کن رو از طبقه بالا بردارم که یوهو گفتم:«خدا رو شکر که خونهام». ناخودآگاه گفته بودم. با چند دقیقه مکث از خودم پرسیدم چرا این رو گفتم؟ و بعد خودم جواب دادم، چون خونه تنها جایی هست که کسی نمیتونه بهت آسیب بزنه. جایی که بعد از یک روز پرتنش و پرهیاهو وقتی بهش فکر میکنی، آروم میشی. جایی که کسی منتظرت هست و تو منتظر کسی هستی ...
برای همه دعا کردم توی این دنیای به این بزرگی حداقل یک خونه داشته باشن.