بازگشت
از روزی که برگشتهام، حس یک مسافر را ندارم. احساس میکنم اصلا سفری نبوده. انگار این دو ماه از عمرم حساب نشد. سبکبار و سرزنده و با یک احساس جوانی به شهری بازگشتم که سخت زمستانی است و سپیدپوش. اما از روزی که آمدم، گرما را هم با خود آوردم. اول مقاومت میکرد و آرام آرام تسلیم حضورم میشد اما از دیروز ظاهرا شکست را پذیرفته است و صادقانه و بیادعا آفتابش را در کنار گرمایی که در این اوضاع و احوال زمستانی در چنته دارد، تقدیممان کرده است.
به اکثر کارهایم نظم تازهای بخشیدهام و تنها معضل باقیمانده، کارهای درسی و درس تازهای است که باید در ترم جدید با آن دسته و پنجه نرم کنم و برایش معلم خوبی بشوم. کمی تا قسمتی برایم ترسناک است که در این درس، همزمان با معلم بودن باید شاگردی کنم و چیزهای جدیدی یاد بگیرم اما سعی میکنم به قسمتهای مثبتاش را ببینم و با هیجان با او روبرو شوم تا ترس. از این که بگذریم، میماند کار ریسرچ و نوشتن پروپوزال که باید تا هفته بعد یک پیشنویس از آن تهیه کنم اما اصلا دست و دلم به کار نمیرود. زیادی از فضای کار و بار کامپیوتری و دپارتمان علوم دور شدهام انگار. خودم را غرق در افکار و دغدغههای جدیدی کردم که بسی شیرین است و دل کندن از این شیرینی دلپذیر سخت. البته قرار هم نیست دل بکنم اما خب نمیشود مثل قبل بود. باید وقت بیشتری را برای این طفل کوچک و نوپا بگذارم تا شاید راه رفتن یاد بگیرد و کمتر برایم استرس و واهمههای جدید درست کند.
بازگشت دلهرهآوری است. بیشتر از آنکه سختی و استرسی در حال حاضر پیش رویم باشد، ترس از دست دادن این توان رو به رو شدن با چهرهی واقعی زندگی است که مرا میترساند.
- ۱۸/۰۱/۰۳