صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

۵ مطلب در فوریه ۲۰۱۹ ثبت شده است

استعفا

دوشنبه, ۲۵ فوریه ۲۰۱۹، ۰۴:۰۰ ب.ظ

امروز جواد ظریف استعفا داد. استعفایش برای من خیلی خبر بدی بود. منی که در این سال‌های بعد از ۸۸ مدام در آٰرزوی بهبود شرایط ایران هستم و برایش با دیگرانی که در اطرافم زندگی میکنند میجنگم. او استعفا داده بود و من احساس میکردم که دیگر هیچ دفاعی از اوضاع کنونی ایران ندارم. باید اعتراف میکردم که شرایط خیلی بد است. از مدت‌ها پیش که دلار مدام جا به جا میشد و ترامپ یک تحریم پس از دیگری بر علیه ما تصویب می‌کرد و FATF تصویب نمی‌شد و هزاران اتفاق ریز و درشت دیگر که حال همه را بد کرده بود، من همچنان همان مریمی بودم که به همه امیدواری می‌دادم که اوضاع درست می‌شود که آن‌قدرها هم اوضاع بد نیست اما امروز اسلحه‌ی امیدوار‌ی ام را زمین گذاشتم! نه بعد از یک سال و اندی، بعد از حدود ۱۰ سال که هر روز منتظر بودم که اوضاع دوباره خوب شود، امروز بی‌تاب شدم و ناامید. 


حس میکردم که امروز دوباره ۲۸ مرداد ۳۲ است، فروردین ۵۸، خرداد ۸۸، بهمن ۸۹. امروز همه‌ایی آن‌روزها با هم بود و من دیگر حرفی نداشتم! خیلی بد است که مقابل تمام آدم‌هایی که منتظر پاسخ تو هستند سکوت کنی و سر تکان دهی! خیلی سخت است که باور کنی قرار نیست به این زود‌ی‌ها ایران خانه‌ی خوبان شود. انگار این سرزمین قرار نیست رنگ خوشی به خود ببیند. خون دل‌هایی که خورده‌ایم قرار است باز هم ادامه پیدا کند. در این طرف کره‌ی خاکی هییچ خبری نیست اما دل من بی‌تاب و بی‌قرار آن گربه‌ای است که کیلومترها آن‌طرف‌تر سرش دعواست. 


من دوست ندارم که روزی باور کنم که دیگر وطن جایی برای ماندن نیست. دوست دارم بمانم و بسازم. اما امروز که جواد ظریف استعفا داد احساس کردم ساختنی که مدام خرابش کنند بی‌فایده است. چه طور می‌توان در کنار کسانی زیست که دوستت ندارند و تو را نمی‌خواهند و ساخته‌هایت را خرابه می‌خواهند. چه طور می‌شود کنار این حجم نفرت زندگی کرد؟ آن هم نفرتی که قدرت به دست است. نفرتی که دست دوستی‌ات را گاز می‌گیرد و گردنت را فشار می‌دهد و نفست را حبس میکند. 

چه طور می‌شود کنار آدم‌هایی زندگی کرد که اکثریت نیستند اما خودشان را محور جهان می‌دانند. آدم‌هایی که در دروغ‌هایشان غرق شده‌اند و منافعشان را به نام اهداف انقلابی نام‌گذاری میکنند و خشم و نفرت‌شان را با ارزش های انقلاب رنگ می‌زنند. چه طور می‌شود کنار این دسته آدم‌های مخوف زندگی کرد؟ آدم‌هایی که در ظاهر دوستانت هستند و در باطن ممکن است روزی آن ور میزهای اعتراف ببینی‌شان که دست‌شان را روی گلویت فشار می‌دهند تا بنویسی که چقدر «وزارت عشق» جای خوبی است. 


همه‌ی این سوال ها در ذهنم بی‌جواب مانده است.تنها امیدم به مهربانی خداست که صدای قلب‌هایی که می‌خواهند وطن‌شان جایی برای ماندن باشد بشنود. درست مثل لحظه‌ای که صدای پیامبر را شنید و فتح مکه را به او نوید داد. 

جلسه فراز

جمعه, ۲۲ فوریه ۲۰۱۹، ۰۱:۰۸ ب.ظ

دیروز بعد از خستگی یک روز کاری مفصل باید به جلسه فراز می‌رفتم. همیشه برای جلسه‌ی فراز انرژی دارم حتی در خسته‌ترین حال جسمی و روحی‌ام. فکر کردن راجع به آنکه چه طور می‌شود بچه‌ها را خوشحال کرد و برای‌شان یک فعالیت سرگرم‌کننده و آموزنده طراحی کرد حسابی من را سر ذوق می‌آورد. این بار هم طرحی که برای برنامه‌ی عید داده بودم تصویب شده بود و قرار بود که در جلسه‌ی امروز راجع به جزئیاتش صحبت کنیم. 

هیچ چیز از قبل آماده نکرده بودم و تقریبا دوهفته‌ای میشد که اصلا راجع به جزئیات این طرح فکر هم نکرده بودم. برای همین در راه رسیدن به جلسه سعی میکردم که ذهنم را متمرکز کنم و جزئیات طرح و مشکلات احتمالی را به یاد بیاورم. توی ماشین شادی نشسته بودم و او هم داشت از سفر استرالیا و اتفاقاتی که افتاده و تجربیاتی که دوست نداشته است برایم صحبت می‌کرد. نمی‌توانستم همزمان روی دو موضوع تمرکز کنم. برای همین تقریبا دست از فکر کردن به جزئیات طرح کشیدم و دلم را به حرف‌های شادی دادم. نمی‌دانم چرا حس کردم دوست دارد که با تمام انرژی‌ام به او گوش بدهم. در حرف‌هایش یک یاس تمام نشدنی موج میزد. انتظارم از سفر استرالیا آن هم در روزهای سرد ادمونتون یک حال خوب بود اما در چشم‌های شهرزاد و حالت صحبت‌هایش بیشتر یک غم و ناراحتی می‌دیدم. انگار سفر برایش آنطور که فکر میکرده نبود. شاید هم داشت با عادی و کمی بد نشان دادن جزئیات سفر استرالیا دل های ما در سرما ماندگان را گرم میکرد. 


به مقصد رسیده بودیم اما هنوز حرف‌های او و گله‌هایی که از این دوشهر بزرگ استرالیا داشت تمام نشده بود. تقریبا هر بار هم که می‌خواست یک چیزی بدی به استرالیا نسبت بدهد با ایران مقایسه‌اش میکرد. نمی‌دانم چرا انقدر از این کار ناراحت می‌شوم. به نظرم ایران آنقدرها هم که اطرافیانم قصد دارند بد نشانش بدهند، نیست. 


به جلسه که رسیدیم خیلی خسته بودم. خستگی یک روز کاری فشرده نتوانسته بود من را از پای درآورد اما حرف‌های شادی کار خودش را کرده بود. وقتی که نشستم اول به مریم نگاه کردم و آرامش چشم‌هایش حالم را سر جایش آورد. مریم همیشه آرام است. یک روزهایی که برای کارهایم استرس می‌گرفتم. حرف زدنش حالم را خوب می‌کرد. بچه‌ها به شوخی به او میگویند خانم جلسه‌ای ادمونتون اما ای کاش تمام خانم جلسه آی ها به اندازه مریم به آدم آرامش هدیه می‌دادند. احساس کردم چیزی در نگاه مریم تغییر کرده است. آرامشش با یک نگرانی جزئی همراه شده بود. مثل همیشه در برابر حرف‌ها و انتقادات صبور نبود. به فکرهایم دل ندادم. گفتم که این‌ها تصورات من است و آدم‌ها روزهای بالا و پایین دارند. حالا مریم هم امروز کمی سرحال نیست و می‌گذرد. 


جلسه با تمام چالش‌هایش تمام شد و خلاصه طرح به نتیجه رسید و مشکلاتش به  نظر حل شده بود. تصمیم گرفتیم که به دالاراما یک سر بزنیم و برای عیدی‌ بچه‌ها فکری بکنیم. یک سری لوازم هم احتیاج داشتیم که برای اجرایی کردن طرح لازم بودند. یک جمع ۵ نفره راهی خرید شدیم. فکر کنم یک ماهی می‌شد که دست به خرید نشده بودم و در مغازه‌های پاساژها نچرخیده بودم. وقتی وارد مغازه‌ی رنگارنگ شدیم، احساس یک کودکی را داشتم که بعد از مدت‌ها دوری به مغازه اسباب‌بازی فروشی آورده شده. دلم میخواست از تمام چیزهایی که دلم میخواست و دوستش داشتم یک عدد داشته باشم اما والد درونم مدام یادآوری می‌کرد که ما برای خرید عیدی بچه‌ها آمدیم. من هم کم نیاوردم و تمام خواست‌های خودم را به عنوان عیدی پیشنهاد دادم. بچه‌ها هم پذیرفتند. در همین گیر و دار خرید عیدی بودیم که من و مریم‌ها در یک راهروی مغازه با هم تنها شدیم. سرگرم بررسی نمدها و قد و اندازه‌شان بودم که دیدم مریم دارد همینطوری نگاه میکند. آن یکی مریم هم مشغول کار خودش بود. نگام با مریم گره خورد و حس کردم که می‌خواهد چیزی بگوید. قبل اینکه سوال کنم، خودش گفت: یک چیزی شده است که میخوام بهتون بگم. طبق معمول فکرم به سراغ خبرهای خوب نرفت. اما یک هیجان عجیبی برای خبری که میخواست بدهد داشتم. چند لحظه بعدش هم انگار فهمیدم خبری که میخواهد بدهد چیست اما سکوت کردم. بعد از یک سکوت طولانی و نگاه‌هایی که بین ما سه مریم رد و بدل شد، مریم دوباره گفت: بچه‌ها من .... این بار آن یکی مریم نتوانست برایش صبر کند و جمله‌اش را با علامت سوال تکمیل کرد. بارداری؟ و بعد مریم سر تکان داد. باورم نمی‌شد، حدسم درست بود. بدون هیچ حرفی سفت بغلش کردم. برایش خوشحال بودم . حالا تمام ان نگرانی‌ها و ناآرامی‌هایش برایم معنی پیدا کرد. بلافاصله از من پرسید. الان به نظرت باید چیکار کنم؟ از این سوالش خنده‌ام گرفته بود اما می‌دانستم عادی‌ترین سوالی است که این موقع به ذهن آدم میرسد. مادر شدن تغییر کمی نیست. یک اتفاق است که زندگی‌ات را به کل تغییر می‌دهد. این بار برعکس همیشه این من بودم که او را به آرامش دعوت می‌کردم. گفتم همان کارهایی که قبلا میکردی. تغییرات آرام آرام رخ نشان می‌دهند و از تو آدم دیگری می‌سازند نگرانش نباش. 

باورم نمی‌شد که این‌ها حرف‌های من است. این آرامش در لحن کلام من جا گرفته است. دوباره بغلش کردم و این بار نگرانی صورت مریم جای خودش را به یک لبخند داد. 

مثل میم

چهارشنبه, ۲۰ فوریه ۲۰۱۹، ۱۱:۲۹ ق.ظ

دیروز طبق عادت، وسط کارهایم سری به اینستا زدم. نوتیفیکشن‌ها من را به صفحه‌ی الهه برد. اول سرگرم تماشای عکس لیلی شده بودم. نگاه آشنایش در عکس‌هایی که الهه برایم می‌فرستد همیشه چند دقیقه‌ای من را درگیر خودش میکند. با دیدن هر عکس لیلی، برگ‌های خاطراتم با الهه ورق می‌خورد. گاهی باورم نمی‌شود که این همه سال از آشنایی‌مان گذشته است. از روزهایی که زمان‌های زیادی را کنار هم بودیم تا امروز که از هم دور افتاده‌ایم اما دل‌هایمان همچنان بهم نزدیک است. در همین فکرها بودم که کامنت الهه نظرم را جلب کرد. نوشته بود: « هنوز خودم هم باورم نشده است که مامان شده‌آم». این را در جواب دوستی گفته بود که ناباورانه از مادر شدنش ابراز خوشحالی کرده بود. این جمله‌اش بیشتر من را در فکر فرو برد. صفحه‌ی اینستاگرامش را بالا و پایین میکردم که چشمم به پستی خورد که انگار قبلا ندیده بودم. شروع به خواندن کپشن کردم و باز هم یک جمله‌‌ی دیگر من را در بررسی سیر خاطراتم و روزهایی که بر ما گذشته است، مصمم کرد. الهه از م نامی گفته بود که بعد از ازدواج تغییر کرده بود و آرام شده بود. نمی‌دانم چرا حس میکردم این م نام من بوده‌ام. اولش از این تشابه اسمی خوشحال نشدم. دوست نداشتم که من در ذهن الهه یا دوستان دیگرم شده باشم یک آدم آرام و ساکت. اما وقتی خوب فکر کردم، دیدم من واقعا تغییر کرده‌ام. از آن عصیان و شور و هیجان روزهای بیست‌سالگی‌ام در من چیزهای کمی مانده است. انگار دلم کوچک شده است. تازگی‌ها به همه پیشنهادات عاقلانه می‌دهم. زندگی روتین را بیشتر دوست دارم . با دیگران کمتر حرف میزنم تا کمتر ناراحت‌شان کنم. یک جاهایی سکوت میکنم و حرف‌های نادرست آدم‌ها را نشنیده می‌گذارم. این‌ها من نبودم! 


من تغییر کرده بودم. انقدر نرم و آرام که خودم هم باورم نمی‌شد. دلم برای شور و هیجان‌های بیست سالگی تنگ شده بود. برای آن روزهایی که وصیت نامه می‌نوشتم و توی کشوی اتاقم قایم میکردم و دنبال کارهایی میرفتم که یک بایدی برای‌شان در ذهنم ساخته بودم و دیگر مهم نبود چقدر خطرناک باشند. همان شب‌هایی که تا دیروقت بیدار می‌ماندم تا یک مقاله‌ای را برای نشریه برسانم و دوست داشتم هر چه تیزتر و برنده‌تر بنویسم تا جان کلامم به مخاطب برسد. دوست نداشتم هیچ قسمتی از حرف‌هایم سانسور شود. روزهایی که از قصد سر تا پا سبز می‌پوشیدم و به دانشگاه میرفتم تا یک کسی از من سوال کند و دلیلش را بگویم. می‌خواستم با تمام وجودم، خودم را ابراز کنم. فکرهایم را دنبال کنم و از هیچ کس و هیچ چیز نمی‌ترسیدم.  روزهایی که پایین نامه‌هایی که برای توضیح می‌نوشتم با اطمینان کامل یک خط اضافه میکردم که خدا برایم کافی است. دلم برای این اطمینان‌های جوانی و آن سرزندگی‌ها تنگ شده است. 


نمی‌دانم دقیقا کی و کجا رنگ این دنیا را گرفتم؟ نمی‌دانم چرا این روزها محمد را از تغییر دادن راهش می‌ترسانم و مدام یادآوری میکنم که زندگی نیازمند پایداری است. این علاقه به پایدار بودن و ثبات را نمی‌دانم از کدامین روز در وجود خود کاشتم که حالا اینقدر رشد کرده است و قد کشیده است. اما الی راست گفته بود. م تغییر کرده است. او مودبانه نوشته بود آرام شده است اما من گستاخانه می‌گویم که رام شده است. میم ای که الهه توصیفش میکرد بعد از ازدواج تغییر کرده بود اما من با سفر تغییر کردم.  در روزهای آرام زندگی‌ام دلم میخواست موج باشم و آسوده نباشم و در روزهایی که تلاطم دریای زندگی زیاد شد و هر روز موجی از پس موج دیگر به من هجوم آورد، دلم خواست که از دریا به ساحل فرار کنم. 


یک ماهی می‌شود که دوباره دلم دریا می‌خواهد. این بار عمیقا تلاطم دریاها را می‌بینم و دلم میخواهد بخشی از آن باشم. از موج‌ها کمتر می‌ترسم و دوباره دوست دارم که من نیز موجی باشم در این دریای زندگی. دارم سعی میکنم همان بیست سالگی‌آم باشم اما با کوله‌باری از تجربه. یک موج هدفمند نه یک موج عصیان‌گر. دوست دارم به ساحل برسم و هر بار گروه زیادی از در ساحل ماندگان را با خودم همراه کنم. یادم نرفته است که موج‌های عصیان‌گر گاهی وسط آب‌ها متوقف می‌شوند. 



پی نوشت : مثل میم ای که در متن الهه بود لزوما من نبودم اما دلم خواست که اینطور برداشتش کنم :)

ماکارونی

سه شنبه, ۱۹ فوریه ۲۰۱۹، ۰۲:۰۰ ب.ظ

امروز هوا گرمتر شده است در واقع به نسبت زمستان ادمونتون فوق‌العاده است. اما سرما این روزها تا مغز استخوان من نفوذ کرده است. همین باعث شده است که گرمای موقتی امروز هم حال متفاوتی در من ایجاد نکرده است. انگار فراموش کرده‌ام که زمین روزی گرم می‌شود و درختان دوباره سبز خواهند شد و رنگ دنیا به غیر از سفید و خاکستری است. عکس‌های تابستان را که نگاه میکنم. وقتی چشمم به آن خاک نارنجی و درختان سبز می‌افتد میترسم که ما تا ابد در این زمستان بمانیم. مارگزیده‌ای هستم که از برف‌های سپید می‌ترسد و دوست دارد این سفیدی برف را فراموش کند. 


می‌توانستم تا ابد در همین حس و حال ترس و غر زدن بمانم یا حسرت عکس‌های لب ساحل و آفتاب درخشانی که ملت در اینستاگرام به اشتراک می‌گذارند را بخورم اما تسلیم نشدم، به این فکر کردم که حتی اگر تا آخر عمر در زمستان بمانیم هم هنوز خوشی‌هایی هست که می‌توان از آن لذت برد. مثلا ماکارونی با ته‌دیک سیب‌زمینی. 


برای همین کد و کامپیوتر را رها کردم و به آشپزخانه رفتم. فکر کردن به یک ماکارونی ربی با ته‌دیگ برشته وجودم را گرم کرد. کنارش البته یک عدد سالاد گوجه و خیار هم تصور کردم با آبغوره فراوان و بعد که دهانم آب افتاد فهمیدم زندگی ساده‌تر از فکرهای سخت من است. 


پیشاپیش از تمام کسانی که متن را می‌خوانند و ماکارونی در دسترس ندارند عذرخواهی میکنم :)

دو قدم مانده به قطب

سه شنبه, ۱۲ فوریه ۲۰۱۹، ۰۷:۳۲ ب.ظ

یک هفته‌ای می‌شود که هوا بدجوری سرد شده است. درست همان وقتی که فکر می‌کردیم زمستان دارد روی خوش نشان می‌دهد و شاید امسال زودتر از همیشه نغمه‌ی خداحافظی سر بدهد. قوی و استوار بازگشت و تمام امیدها را در نطفه خفه کرد. روزهایی که با هوای منفی بیست و سه شروع می شود و به منفی سی‌  هشت ختم می‌شود حتی در خانه هم باید به زیر پتو پناه ببری و اگر مجبوری خانه را ترک کنی. کاپشن و شلوار و کفش مناسب و کلاه شال‌گردنی که تا مرزهای چشم‌هایت بالا آمده است نباید فراموشت شود. همه‌ی این‌ها در سال‌های گذشته برایم عادی بود اما امسال نمی‌دانم چرا مثل یک کابوس به جانم افتاده است. معمولا باید سال اول مواجهه با چنین وضعیتی سخت باشد اما من امسال بیشتر از همیشه تسلیم شرایط شده‌آم و به عبارت خودمانی، وا داده‌ام. یک روز که طبق معمول داشتم خودم را بازخواست می‌کردم و برای خودم از قدیم‌هایم قصه تعریف می‌کردم،‌ متوجه تفاوت داستان امسال و سال گذشته‌ام شد. تمام سال‌هایی که گذشت من قسمت اعظم روزهای سخت زمستان را که در ماه‌های دسامبر و ژانویه اتفاق می‌افتاد ایران بودم اما امسال نه تنها به ایران نرفتم بلکه در تعطیلات دسامبر که از قضا هوا هم خوب و رو به راه بود با یک مریضی درست و حسابی خانه نشین شدم و تمام برنامه‌هایی که برای تعطیلات ریخته بودیم نقش بر آب شد. بعد تعطیلات هم کارها با فشردگی همیشگی در حال پیشروی بودند و من فرصت نداشتم به اینکه هوا خوب است یا بد است فکر کنم. اما حالا کمی کارها سبک شده است. استاد‌های گرامی برای فرار از سرمای زمستان که ناجوانمردانه و بی‌موقع سررسیده است تصمیم به سفرهای ناگهانی گرفته‌آند و تمام این‌ها دست به دست هم داده‌آند تا من بیشتر به خانه نشینی اجباری و کارهای نکرده و برنامه‌های به نتیجه نرسیده‌ام فکر کنم. 

کنار تمام این حرف‌ها این را هم اضافه کنید که دوستان یک به یک یا عازم مسافرت به مناطق گرمسیری از جمله استرالیا و مکزیک می‌شوند و از سواحل زیبا و تابش درخشان خورشید برای‌مان عکس ارسال می‌کنند یا هر هفته یک نفر خبر خریداری بلیط برای سفر به ایران را می‌دهد و حالا من باید از خودم ذوق هم نشان بدهم. باور کنید هنوز آنقدرها آدم بدی نشدم که برای دوستانم خوشحال نباشم اما هر بار که خبر سفر به ایران یا کشورهایی که می‌شود چند روزی در آن‌ها فارغ از سنگینی کاپشن‌ و شلوار زمستانی در خیابان قدم زد را می‌شنوم حالم بهم می ریزد. یاد این میافتم که برنامه‌ی من اصلا مشخص نیست و به احتمال زیاد امسال ایران نبودنم به بیش از یک سال خواهد رسید. 

این فکرها سرمای زمستان را سخت‌تر از آنچه هست می‌کند. برای همین چند روز پیش به سرم زده بود که برویم نیوزلند. با همین فکر چندساعتی خوش بودم اما بحث‌های مالی و داستان زندگی و هزار ماجرای دیگر این رویای زیبا را زود نقش بر آب کرد. می‌دانستم فکرهایم منطقی نیست و فقط یک فرار رو به جلو است. 

در همان گروه دوستی که قبلا برای‌تان تعریف کردم هم، تقریبا تنها هستم. بچه‌های یا گروه یا به زودی عازم ایران هستند یا در چندماه آینده و پس از پایان ترم راهی خواهند شد. این است که کسی نمی‌تواند با من همدردی کند. 


کتاب خواندن، آشپزی و تفریحات دیگر را امتحان کرده‌آم اما هیچ یک موثر نیافتاده و همه‌ی شان آن روحیه‌ی لازم و جنگندگی که من د رحال حاضر به آن احتیاج دارم را به من هدیه نکرده‌اند. خلاصه که گیر افتاده‌ام. خیلی وقتم را هدر می‌دهم و این عذاب وجدان از اتلاف وقت هم به سرمای زمستان امسال افزوده است. هزار بار فکر کردم که باید دستی به سر و روی خانه بکشم و خانه تکانی را شروع کنم تا حال و هوای عید شرایط‌مان را تلطیف کند اما اینکه چه طور این روح سنگین خود را از جای بلند کنم و دست به کار شوم خودش یک پروژه است. آخر هفته مهمان دارم. تمام امیدم به این است که از ترس آبرو دستی به خانه بکشم و شاید همین شروع یک پروژه‌ی خانه تکانی و تغییر خود باشد. 


امیدوارم که در این سرمای زمستان بر سنگینی روح خودم فایق شوم. :)