صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

۴ مطلب در اکتبر ۲۰۱۸ ثبت شده است

شهر بزرگ

چهارشنبه, ۱۷ اکتبر ۲۰۱۸، ۰۹:۴۵ ب.ظ

دو هفته پیش بود که یک داستانی می‌خوندم به اسم « مهمان ناخوانده در شهر بزرگ» از بهرام صادقی. حالا خودم در یک شهر بزرگ هستم. اون هم نه در داخل ایران بلکه هزاران کیلومتر دور از کشورم. در جایی که توش مهاجر محسوب می‌شم باز هم بار سفر بستم و اومدم به یک شهر خیلی بزرگ. همه چیز اینجا حس و حال متفاوتی داره. خیابون‌های شلوغ، ترافیک، میدونی که من رو یاد فیلم بتمن میندازه، آدم‌هایی که بهم تنه میزنن و بی‌تفاوت رد میشن، گداها و معتادهایی که قیافه عجیب و غریبی دارن. آقایی که وسط میدون شما رو به ایمان به مسیح دعوت میکنه و مراکز خرید بزرگ درست کنار همین اوضاع و احوال بهم ریخته. رستوران های ایرانی و خط و خطوط آشنا روی دیوارها، بوی بد اتوبوس و قطار. خیابون‌های قدیمی با نقاشی‌های دیواری خاص خودش. کافه‌هایی که تا دیروقت باز هستن و آدم هایی که همچنان با همراهانشون از جنس آدمیزاد یا الکترونیک مشغول مصاحبت هستند.


دنیای عجیبیه اما من با تمام شلوغ پلوغی و درهم و برهمی‌اش، دلتنگش بودم و بدجور نفس کشیدمش. اینجا دلم برای تهران کمتر تنگ شد. احساس کردم یه سفر اومدم و برگشتم. راستش یه کم هم دلم از خودم گرفت. اینجا فقر و تفاوت طبقاتی آدم ها مشهودتر بود اما من باز هم بیشتر دوستش داشتم. احساس رهایی میکردم. شهر ترسناک‌تر بودش اما یه حسی ته وجودت میگفت ارزشش رو داره. مقابله با این ترس و زندگی کردن توی این شهر و چشیدن طعم فرصت‌های جدید از تو آدم بهتری می‌سازه. این صدا رو دوست داشتم. صدایی که نمی‌ترسید و قوی بود. شهر بزرگ بدی‌های خودش رو داره و زندگی توش اصلا راحت نیست. هیچ‌چیز روتین نیست. اگه اتوبوس رو از دست بدی باید کلیی بیشتر پیاده بری. اگه جایی گم بشی، شاید آدم‌های کمتری بهت کمک کنن. اگه یه روز روی مود نباشی و دلتنگ، شاید کسی رو پیدا نکنی که همراهی‌ات کنه. شاید خیلی بیشتر طول بکشه تا دوستان خوب برای خودت پیدا کنی اما همینکه یه صدایی ته وجودت بهت میگه ارزشش رو داره و تو رو میفرسته به جنگ تمام این ترس‌هایی که باهاش مواجه خواهی شد، یعنی زندگی برای من اینجا راحت‌تر خواهد بود. 


دنیاهای بزرگ، ترسناک‌تر هستن اما مسیر بزرگ شدن رو هم هموارتر میکنن. خلاصه اینکه به قول این خارجکی‌ها no pain no gain. 

همین دیگه. شاید بیام و بنویسم بازم از تجربه‌های این مدت. 

پروانگی

دوشنبه, ۱۵ اکتبر ۲۰۱۸، ۱۱:۵۱ ق.ظ

امروز اولین روزی بود که موفق شدم تیکه تیکه بخوابم. از شب تا آخرین باری که واقعا  از خواب بیدار شدم نزدیک به ۱۰ بار وقفه در خوابم داشتم. به بهانه‌های مختلف مجبور شدم از خواب بیدار بشم و اونقدر خسته بودم که هر بار بلافاصله بعد از بازگشت به رختخواب خوابم می‌برد. فکر می‌کردم این مدل خوابیدن باعث شروع سردردم بشه یا حداقل یه حالت کلافه‌ای توی من ایجاد کنه. اما هیچ‌کدوم از این اتفاقات نیافتاد. خیلی سرحال از خواب بلند شدم و راه افتادم تا این شهر تازه را در همین فرصت کمی که دارم بگردم. توی خیابان که راه میرفتم همه چیز برام جدید بود و پر از حس‌های خوب بودم. دوست داشتم همه چیز رو از اول بسازم. همه جا رو بشناسم. آماده‌ی یادگرفتن بودم و جستجو کردن برام سخت نبود. از اشتباه کردن نمی‌ترسیدم و حتی به خودم نمی‌خندیدم. هوا هم که عاالی بود. پاییزی و بارونی. باد شدیدی میومد اما سر جنگ نداشت و هر از گاهی یک تنه‌ای میزد و رد می‌شد. از ترس‌های پریروز خبری‌ نبود. همه رو جا گذاشته بودم و اومده بودم. امیدوارم وقتی برگردم هم این حال خوب رو با خودم سوغاتی ببرم. شاید شهرهایی که توش زندگی نمی‌کنی همیشه قشنگ‌تر به نظر میان و شاید هم یه جاهایی هستند که حس تازگی و نو‌شدن رو بهت هدیه میدن. دوست دارم فکر کنم دومی درسته. همیشه تفسیرهای اختیاری از دنیا برام جالب‌تر بودند. اما خلاصه‌ی همه‌ی این قصه‌ها میشه این جمله که بهترین حال آدم‌ها در دنیا حال جستچوگری‌شون هست. یعنی فرار از عادت‌هایی که لزوما خوب نیستن اما تو رو توی خودشون گیر انداختن. این سفر برام شروع نه گفتن به پیله‌هایی بود که دور خودم بستم. شاید هم وقت اون رسیده که پیله‌ها رو باز کنم و پروانه بشم. 

سود یا خوشحالی، مساله‌ این است.

چهارشنبه, ۱۰ اکتبر ۲۰۱۸، ۱۲:۱۸ ق.ظ

تازه وارد دانشگاه شده بودم و تقریبا هر دری که در فنی پیدا میکردم میرفتم تو و دنبال کارها و آدم‌های تازه می‌گشتم. اصلا فکر می‌کردم اصل و اساس دانشگاه رفتن در ورود به همین درهای نیمه‌باز است که کلیدش دست دانشجویان سال بالایی است. هر دری که باز می‌شد، پشتش یک دنیای جدید بود. آدم های جور واجور با کارهای متفاوت که با روی گشاده آماده بودند تا پذیرای تو باشند و راه و چاه را نشانت دهند. بعضی از درهایی که زدم، مال من نبودند و بعضی از اتاقک‌های کوچک دانشکده هم مثل خانه‌ی دومم شدند. آنقدر رفتم و آمدم که آدم‌هایی که حلقه وصل‌مان همان اتاق‌های کوچک و درهای نیمه‌بازش بود، رفقای گرمابه و گلستانم شدند.

 یکی از تابستان‌های دوره‌ی لیسانس به مقام کلید‌داری یکی از درهای دانشکده نایل شدم. حس عجیبی بود. هر روز تابستان که هم‌دوره‌ای‌هایم دنبال کارآموزی‌های خفن و کار در آزمایشگاه استادهای نامدار دانشگاه به دنبال کسب یک لقمه رفرنس لتر و اضافه کردن خط و خطوط بیشتر و پرطمطراق به رزومه‌شان بودند، من از کرج بکوب خودم را به همان اتاق کوچک بالای پله‌های فنی پایین می‌رساندم تا کتاب‌ها را مرتب و لیست‌برداری کنیم و به سیستم اشتراک کتاب کتابخانه سر و سامان بدهیم. ناسلامتی عضوی از حلقه‌ی اجرایی کتابخانه شده بودیم و باید آستین بالا می‌زدیم و فکری می‌کردیم.

 خدا رو شکر، دوستان پایه خوبی هم داشتم. الهه هم تقریبا هر روزی که من آنجا بودم، پا به پایم می‌آمد. یک روز درگیر سر و سامان دادن کتاب‌ها و درآوردن لیست کتاب‌های موردنیاز بودیم و یک روز برای برگزاری چشن حافظ مشغول چالش و بعضا هم دعوا. 

زمان مثل برق و باد گذشت اما این عادت از سر من نیافتاد. اصلا همین عادت بود که دوران فوق‌لیسانس از پا درآوردم. بدن درد گرفته بودم انگار. انقدر که پای لپ‌تاپ و توی آزمایشگاه نشسته بودم و با دوستان حرف‌های آکادمیک رد و بدل می‌کردم. مشکل از دنیای آکادمیک نبود، مشکل من بودم. منی که نمی‌توانستم در زندگی فقط یک کار بکنم. فقط یک جا بشینم و فقط به یک چیز فکر کنم. من آدم راهروهای طولانی با درهای نیمه‌باز بودم. یک در، آن هم در طبقه‌ی سوم یک ساختمان جدید با میزهایی که پشت‌شان به هم بودند و آدم‌ها برای چای خوردن، تولدبازی و گاهی هم بحث‌های سیاسی صندلی‌هایشان را به روی هم می‌چرخاندند، حال خوب مرا می‌خشکاند. 

اما چاره‌ای نبود، باید فکر آینده می‌بودم. باید آینده‌ای را که به ادعای خیلی‌ها در همان ۴ سال لیسانم هم از دست داده بودم و فرصت‌هایی که سوزانده بودم را یک باره در این باقی‌مانده عمر جبران می‌کردم. باید کارهای مهم انجام می‌دادم. کارهایی که یک سودی بهم می‌رساند. حالا یا سود مادی یا سودی از جنس اچ ایندکس و سایتیشن و ...

تمام تلاشم را کردم که خودم را به این زندگی راضی کنم، که شده یک روز کامل روی موضوع تزم متمرکز بمانم، یک دوشنبه‌ای بشود و من دلم هوای جلسه قرآن را نکند. نشد که نشد. گفتم من راه خودم را می‌روم. به مدل خودم ریسرچر می‌شوم. ریسرچ می‌کنم همزمان کارهایی که حس خوب برایم دارد و سود مادی هم از آن‌ها عایدم نمی‌شود، می‌کنم. از آن روز به بعد هم هر کس به طعنه یا از سر تعجب گفت که چقدر کارهای جانبی زیادی در زندگیم دارم و چه طور می‌رسم که همه‌ی این‌ها را با هم انجام بدهم. خلاصه و مفید بهش فهماندم که به همه‌ی کارها نمی‌رسم و خیلی‌هاشان را با کیفیت پایین انجام می‌دهم. بهش گفتم یک ریسرچر متوسط هستم (شاید هم اعتماد به نفسم زیاده و یک ریسرچر ضعیف! :دی) که دوست دارم حلقه رمان‌خوانی داشته باشم و کلاس متفرقه بروم. هنوز هم وقتی یک در جدید به رویم باز می‌شود. سخت است که وارد اتاق نشوم و رازهای درونش را کشف نکنم. 

پی نوشت: احترام خاصی برای کسانی که ریسرچر هستند و بنابر علاقه‌شون در یک راستا و یک هدف گام برمیدارن قائلم و همیشه تحسین‌شون میکنم اما دوست ندارم جای اون‌ها باشم. :) در واقع من با تعریف دنیای آکادمیک ریسرچر نیستم اما ریسرچرها رو دوست دارم :دی

کودک ناآرام درون

دوشنبه, ۸ اکتبر ۲۰۱۸، ۰۹:۰۲ ب.ظ

دو سه روزی میشه که با مفهوم کودک درون بیشتر آشنا شدم. تمام دوران زندگیم بیشتر پیرزن درون داشتم. یه کسی که کلمات قصار می‌گفت و همیشه در فکر آینده بود و سعی می‌کرد عاقل و بالغ به نظر برسه اما بیشتر سخت‌گیر و گنددماغ بود. اما چند روزی میشه که یه بچه‌ای توی خودم پیدا کردم. یه بچه‌ای که داره پا می‌کوبه تا مامانش نره. همیشه از بچه‌هایی که کنه‌ی مامان‌شون بودن خوشم نمیومد. حس می‌کردم مامان‌شون در تربیت اینا وقت نگذاشته و خب از بچگی هم هیچ‌وقت چسب مامانم نبودم. یادمه مامانم و بابام شش سالم بود رفتن حج واجب و در تمام اون مدت یک ماهه من یه بار هم براشون دلتنگی نکردم، جز یک بار که با پسرخاله‌هام وسط بازی دعوام شد و تازه یادم افتاد که مامانم اینجا نیست البته اون هم بهانه بود. میخواستم دل‌شون برام بسوزه و یک آوانسی بهم بدن و نتیجه بازی رو به نفع خودم تغییر بدم. 

اما الان دو سه روزی میشه، شاید هم بیشتر، که دلم میخواد مامانم از کنارم تکون نخوره. میرم دانشگاه دلگرمم به اینکه برگردم، خونه است. حتی اگه اون توی یه اتاق دیگه باشه و من توی این اتاق نشسته باشم و پای لپ‌تاپ مشغول کارهام باشم. همینکه میدونم هر موقع اراده کنم میتونم برم اتاق بغلی و نگاهش کنم یا باهاش حرف بزنم، دلم آروم میشه. شدم مثل بچه‌ها، دیگه یاد گرفتم که خودم بازی کنم اما احساس امنیتی که حضور مادرم بهم میده هیییچ چیز دیگه ای توی  این دنیا بهم نمیده. بالغانه نیست، این رو مطمئنم. اما روزهای سخت زندگی یا روزهایی پرفشارش رو بغل مامان حتما آسون‌تر میکنه. کسی هم که طعم سادگی رو چشیده باشه دل به کارهای سخت نمیده. خلاصه که دوباره کودک شدم اما این بار متفاوت از کودکی خودم شدم همون کودکی که دلم نمی‌خواست من مادرش باشم. خدا کنه از پس خودم بر بیام. شاید هم خدا داره تمرینم میده. شاید قراره بچه آم از این بچه‌هایی باشه که یه بند آویزون من هست و خدا داره یادم میده که براش مادری کنم و گاهی به دلش دل بدم و گاهی صبور باشم و راضی‌اش کنم. یه موقع‌هایی هم طاقطت گریه‌ها و بغض‌هاش رو داشته باشم.