شهر بزرگ
دو هفته پیش بود که یک داستانی میخوندم به اسم « مهمان ناخوانده در شهر بزرگ» از بهرام صادقی. حالا خودم در یک شهر بزرگ هستم. اون هم نه در داخل ایران بلکه هزاران کیلومتر دور از کشورم. در جایی که توش مهاجر محسوب میشم باز هم بار سفر بستم و اومدم به یک شهر خیلی بزرگ. همه چیز اینجا حس و حال متفاوتی داره. خیابونهای شلوغ، ترافیک، میدونی که من رو یاد فیلم بتمن میندازه، آدمهایی که بهم تنه میزنن و بیتفاوت رد میشن، گداها و معتادهایی که قیافه عجیب و غریبی دارن. آقایی که وسط میدون شما رو به ایمان به مسیح دعوت میکنه و مراکز خرید بزرگ درست کنار همین اوضاع و احوال بهم ریخته. رستوران های ایرانی و خط و خطوط آشنا روی دیوارها، بوی بد اتوبوس و قطار. خیابونهای قدیمی با نقاشیهای دیواری خاص خودش. کافههایی که تا دیروقت باز هستن و آدم هایی که همچنان با همراهانشون از جنس آدمیزاد یا الکترونیک مشغول مصاحبت هستند.
دنیای عجیبیه اما من با تمام شلوغ پلوغی و درهم و برهمیاش، دلتنگش بودم و بدجور نفس کشیدمش. اینجا دلم برای تهران کمتر تنگ شد. احساس کردم یه سفر اومدم و برگشتم. راستش یه کم هم دلم از خودم گرفت. اینجا فقر و تفاوت طبقاتی آدم ها مشهودتر بود اما من باز هم بیشتر دوستش داشتم. احساس رهایی میکردم. شهر ترسناکتر بودش اما یه حسی ته وجودت میگفت ارزشش رو داره. مقابله با این ترس و زندگی کردن توی این شهر و چشیدن طعم فرصتهای جدید از تو آدم بهتری میسازه. این صدا رو دوست داشتم. صدایی که نمیترسید و قوی بود. شهر بزرگ بدیهای خودش رو داره و زندگی توش اصلا راحت نیست. هیچچیز روتین نیست. اگه اتوبوس رو از دست بدی باید کلیی بیشتر پیاده بری. اگه جایی گم بشی، شاید آدمهای کمتری بهت کمک کنن. اگه یه روز روی مود نباشی و دلتنگ، شاید کسی رو پیدا نکنی که همراهیات کنه. شاید خیلی بیشتر طول بکشه تا دوستان خوب برای خودت پیدا کنی اما همینکه یه صدایی ته وجودت بهت میگه ارزشش رو داره و تو رو میفرسته به جنگ تمام این ترسهایی که باهاش مواجه خواهی شد، یعنی زندگی برای من اینجا راحتتر خواهد بود.
دنیاهای بزرگ، ترسناکتر هستن اما مسیر بزرگ شدن رو هم هموارتر میکنن. خلاصه اینکه به قول این خارجکیها no pain no gain.
همین دیگه. شاید بیام و بنویسم بازم از تجربههای این مدت.