صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

انتظار

يكشنبه, ۲۵ آگوست ۲۰۱۹، ۰۲:۱۹ ب.ظ

ساکم را بستم. پرونده‌های پزشکی را آماده کردم و روی میز چیدم. کتاب‌های مربوطه را خوانده‌ام و دارم میخوانم و هر شب قبل از خواب، خودم را تصور میکنم که با آمدن علی به این اتاق زندگی برایم چه شکلی می‌شود. سوال بزرگی است که جوابش هم هیجان‌انگیز است و هم ترسناک. صحبت‌های آدم‌ها راجع به روزهای اولیه بودن کنار نوزادی که تماما نیازمند است، حسابی دست و دلت را می‌لرزاند اما این بار یک نیرویی هست که قوی‌تر از شنیده‌هایم مرا به سمت جلو حرکت می‌دهد. گاهی از خودم می‌ترسم از این مریمی که عزمش را جزم کرده است. برایم عجیب است که صحبت‌ها و تجربه‌های افراد، گام‌هایم را سست نمی‌کند و باعث نمی‌شود به عقب نگاه کنم و از خودم بپرسم که چرا چنین تصمیمی گرفته‌آم. شاید به خاطر این است که قبلش حسابی با خودم کلنجار رفته‌ام و بیشتر به این خاطر است که پشتوانه‌آی برای خودم احساس میکنم که هیچ‌وقت در هیچ کجای زندگی تنهایم نگذاشته است. 

 

هنوز خوب به خاطر دارم که شهریور سال گذشته چه طور به زندگی نگاه میکردم و چه طور دلم میخواست زندگی را پیش ببرم. نگاهم به زندگی مثل زمین مسابقه بود. یک هدف میگذاری به آن میرسی و بعد انرژی‌ات را جمع میکنی تا هدف بعدی. دنبال یک نظم و برنامه‌ریزی خاص بودم. وقتی برنامه‌هایم بهم می‌ریخت، انقدر بهم ریخته و آشفته میشدم که با یک من عسل هم نمی‌شد مرا خورد. از همانجا مکالماتمان با هم شروع شد. به او میگفتم چرا انقدر سنگ جلوی پای من می‌اندازی. مگر خودت این مسیر را برای من نخواستی؟ پس چرا نمیگذاری پیش بروم و به آخرش برسم. لبخند می‌زد و من حرص میخوردم. آرام میگفت: اشتباه پشت اشتباه. به همین جمله بسنده میکرد. در جواب تمام حرف‌ها و غرها و نک و ناله‌های من . فقط همین را می‌گفت و من نمی‌فهمیدم که اشتباه کار من کجاست. گاهی فکر میکردم مثلا کم تلاش میکنم یا باید تمام قوای خودم را روی یک کار متمرکز کنم. یکی دو هفته‌ای اینطور زندگی میکردم و بعد زیر بار فشارش خم می‌شدم و از پا در می‌آمدم و دوباره روز از نو روزی از نو. گاهی هم میزدم به سیم آخر و میگفتم بیخیال اصلا من برای این کار ساخته نشده‌ام، برم بشینم کارهایی که دوست دارم بکنم و به کل رها کنم این مسیر لعنتی را. 

یکی دو ماه در همین مرداب گرفتار بودم تا اینکه باورم شد برای چه چیزی زندگی میکنم. نمی‌دانم دقیقا کی و کجا این اتفاق افتاد. فکر میکنم بعد از درگیری‌هایم برای مراسم کآشوب‌خوانی بود که به خودم آمدم و دیدم معنی این جمله‌اش را حالا خوب می‌فهمم.  ذهن من پر بود از خواسته‌های رنگارنگ، مثل یک چرخ دوچرخه، شعاع‌های متفاوتی داشت و من فقط گیر داده بودم که با یکی از آن شعاع‌ها حرکت کنم. با یک قیچی تمام شعاع‌های دیگر را قطع میکردم و انتظار داشتم چرخ ذهنی من بچرخد و من را خوشحال نگه دارد. آنجا بود که فهمیدم بدجور مسیر را اشتباه رفته‌آم. تصمیم گرفتم، زندگی کنم و اجازه بدهم چرخ ذهنی‌ام در حرکت باشد تا بتوانم شاد زندگی کنم. روزهای سختی بود. همه جوره تحت فشار بودیم و از بیرون که نگاه میکردی، انگار هیچ‌چیز سرجایش نبود. تمام برنامه‌ها بهم ریخته بود و هیچ آینده مشخصی برای ما متصور نبود اما من تصمیم گرفته بودم که سیال باشم که نایستم که منتظر لحظه‌ی موعود نباشم. تصمیم گرفته بودم که کارها را چندتا چندتا با هم پیش ببرم. به هر کدامشان یک طور دل بدهم و او اینار از تصمیمم خشنود بود. لبخندش اینبار با همیشه فرق داشت. میفهمیدم که دارد میگوید همین درست است، برو جلو من پشتت هستم و همین هم شد. یک ماه از این تصمیم نگذشته بود که علی را به ما هدیه داد. 

 

یادم هست که وقتی کندیدیسی‌ام را دفاع کردم کسی ازم پرسید چقدر خوب برنامه‌ریزی کرده بودی که کی باردار شوی. نمی‌دانستم در جوابش باید چی بگم. من برنامه‌ی مشخصی نریخته بودم فقط برنامه ریخته بودم که زندگی کنم و او کنارم بود مثل همیشه. می‌دانم که چرا سست نمی‌شوم و قدم‌هایم به لرزه نمی‌افتد چون خدا با من است :)

 

پی نوشت: البته همچنان ملتمس دعاهای دوستانه تان هستم. 

  • مریم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی