حجاب
دوم راهنمایی بودم که سر صف به خاطر چادری بودنم تشویق شدم. وقتی خانم معاون از پشت بلندگو صدایم کرد و یک کادو کف دستم گذاشت اصلا متوجه منظورش نمیشدم. نمیدانستم دقیقا برای چه چیزی باید کادو بگیرم؟! رفتیم سر کلاس و از قضا همان زنگ کلاس پرورشی داشتیم. یک آقای محترمی هم تشریف آورد و اندر مزایای محجبه بودن، نقط قرایی نمود. کنار هم قرار گرفتن تمام این اتفاقات باعث شد نتوانم تعجب و البته ناراحتی خودم را از برخوردی که با من و دوستانم شده بود، پنهان کنم. همانجا به این برخوردهای نمایشی و دلایل پوج و بیمعنی و صد البته این دستهبندی احمقانه اعتراض کردم. به این خطی میکشیدند بین ما. بین منی که خودم دوست داشتم محجبه باشم و آن دوستی که انتخابش نبود.
همین خط کشیدنها عاقبت کار دستمان داد. نگاه سنگین آدمها در خیابان وقتی من با دوستانم که مثل من نبودند به کافه میرفتم و هزاران حرف های ناگفته که هر روز در چشمانشان میدیدم و طاقت میآوردم، همه و همه از همان روزی آغاز شده بود که قرار شد ما بابت انتخابمان تشویق شویم و دوستانمان بابت حقی که نداشتند تنبیه شوند.
اصلا منصفانه نبود و نیست که من حق داشته باشم آن طور که میخواهم رفتار کنم و بابتش آفرین هم بشنوم و یک دیگری در کنار من باشد که حتی حق ندارد به آنچه که فکر میکند بهتر است، فکر کند!
از من بپرسید، اگر هزار بار به دنیا بیایم، محجبه خواهم بود به هزاران دلیلی که دارم ولی دنیای اجبارها را دوست ندارم. دنیای بهشت رفتنهای زورکی. دنیای خط کشی شده که یک خوبها دارد و یک بدها. آری این خوبها و بدهای ما از گشت ارشاد خیابان شروع نشد از همان زمان که مدرسه میرفتیم، یادمان دادند که روی تخته سیاه یک خوبها داشته باشیم و یک بدها که وسطشان هم یک خط پررنگ کشیده شده است.
وقت آن شده که این تخته سیاه را پاک کنیم و از نو شروع کنیم ...
پی نوشت: لطفا متن را با ایدههای خانم مسیح علینژاد پیوند نزنید چون با رویکرد ایشان در این مساله موافق نیستم!
#محجبه_هستم_اما_با_حجاب_اجباری_مخالفم