مرگ آغازی دوباره
« خاموش نمیتوانم بود. اگر آنچه دارم اکنون بنگویم کی توان گفت؟ زیر خاک؟ پادشاه اینجا کشته نشده، او پیش از آمدن به اینجا مرده بود! او آمد چون سایهای؛ او به دنبال مرگ میگردید. »
نمایشنامه مرگ یزگرد - بهرام بیضایی
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
دیوان شمس - مولوی
نوشتم ای کاش اگر به استقبال مرگ میرویم، زنده بازگردیم ، روح بگیریم و پرواز کنیم. ای کاش برای فرار از زندگی مرگ را در آغوش نگیریم.
و بعد درست فردای همان روز مزگ از همسایگی من عبور میکند. برایم دست تکان میدهد و چند دقیقهای به چشمانم خیره میشود. نگاهش اما این بار با همیشه متفاوت است. من برای اولین بار در ۱۵ سالگی با این نگاه آشنا شدم و نمیدانم باید بگویم خوششانس بودم یا بدشانس که انقدر دیر یافتمش. نگاهی که گرمای وجود عزیزانم را از من دریغ کرد و حسرت نبودنشان را برایم به ارمغان آورد. اما امروز نگاهش با همیشه فرق میکرد. امروز دست کسی را گرفته بود و با خود میبرد که نه از نزدیک میشناختمش و نه دیده بودمش اما با رفتنش حفرهای در قلبم احساس میکنم. او همان دختر افسانهای بود که شنیدههایم از او، مسیر زندگیام را عوض کرد. عشقم به ریاضیات و تمام تلاشهایم در دوران دبیرستان در المپیاد ریاضی از حضور او نشات گرفته بود و تا مدتها از شباهت اسمی که به او داشتم پر از لذت میشدم. امروز شاید با آرمانهای چندسال پیشم فاصله گرفته باشم و خواستم از زندگی دیگر مثل قبل نباشد اما با شنیدن این خبر پر از آه و حسرت شدم. تک تک لحظاتی که در کلاسهای ریاضی یا موقع حل مسائل نظریه اعداد، خیال «مریم میرزاخانی» شدن را در سر میپرورندام به یاد آوردم و از نبودنش و از اینکه شاید هنوز دخترکانی باشند که نشناخته باشندش پر از حسرت شدم. من هرگز ندیدمش تا به او بگویم اما مطمئنم که میداند خیلیها با تماشای او رویاهایشان را ساختند و در مسیر رسیدنش گام برداشتند.