صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

صدای رویاها

سرگشته اما امیدوار در جستجوی آرامش

این روزهای من ...

دوشنبه, ۵ نوامبر ۲۰۱۸، ۰۱:۴۱ ب.ظ

خب این سفر هم تمام شد. و یک کاری که مدت‌ها در ذهنم بود و چند هفته قبل سفر به کل من رو درگیر خودش کرده بود هم دیروز به نتیجه رسید. 

دیروز بعد برنامه داستان‌خوانی احساس میکردم سبک شدم. نه مقاله‌ام رو تکمیل کرده بودم و نه برای کارآموزی به نتیجه خاصی رسیده بودم و نه حتی یک بررسی از کارهای پیشین انجام داده بودم. یک از کنفرانس برگشته بودم که به جای اینکه تحت تاثیر ادبیات « ما می‌توانیم» و « ما خفنیم» خانم‌های کامیپوترساینتیست قرار بگیرم، تحت تاثیر داستان نفیسه مرشدزاده در کتاب کآشوب و اجرایی که دوهفته برای تمرینش زحمت کشیده بودیم، داشتم ذوق میکردم و احساس میکردم که این همان چیزی هست که در زندگی دلم میخواسته. این همان لحظه‌ای هست که بهش افتخار میکنم. 

بعد با خودم گفتم شاید باید میرفتم در کار تئاتر و نمایش و این حرف‌ها. یا شاید، باید دست به کار بشوم و داستان آدم‌های دور و برم و اتفاقات رو بنویسم تا به قول هوشنگ گلشیری این تجربه‌ها در اینجا با من دفن نشود. البته یک خانم محترم عالمی هم در گوشه ذهنم سر و صدا میکرد که آقا منم هستم و دلم میخواهد مقاله بنویسم و اچ ایندکس‌هایم را بالا ببرم و یک روزی به عنوان یک سخنران اصلی در این کنفرانس‌ها روی سن بروم و به همه توضیح بدم که چقدررر محقق شدن مساله مهمی است و چقدر هم آسان است و ما همه می‌توانیم و  از این حرفها. اما بدبختانه صدایش خیلی ضعیف بود. زیر صدای بم و کلفت آن یکی‌ها گم می‌شد و یک ناله ضعیفی به گوش می‌رسید که بیشتر شبیه موسیقی متن شده بود. 

دقیقا. موسیقی متن مریمی که حلقه رمان برگزارکردن دوست داشت و در آرزوهایش یک کافه کتاب داشت، یک مریمی بود که کامپیوتر خوانده بود و هنوز هم به دنبال آن بود که مساله دکترایش را یک طوری به جامعه بیرونش ربط بدهد. یک طوری با آدم‌ها سر و کله بزند و مشکلی از مشکلاتشان حل کند. مریمی که برای انتخاب کارآموزی‌اش شرکت‌ها را براساس میزان کمکی که به آدم‌ها میکردن رتبه‌بندی میکرد نه براساس معروفیت‌هایشان. مریمی که از بین آن همه غرفه‌ی رنگارنگ با هدیه‌های زیبا و جذاب بیشتر از همه جذب غرفه‌ای شده بود که برای قدرتمندی دختران دبیرستانی و علاقه‌مندی‌شان به علم به صورت داوطلبانه فعالیت میکرد. شرکتی که هیچ پولی هم نداشت به کارآموزانش بدهد و بدبختی هیچ کدی هم این وسط نوشته نمی‌شد که من بتوانم یک طوری این را به کار دکترایم ربط بدهم که شاید استادم دلش راضی بشود به رفتنم. اما ته همه‌ی این‌ها باز هم نتوانست کارت خانم ارائه دهنده را نگیرد. 

این مریم‌ها بهم ربط داشتند. شاید صدای یکی‌شان قوی‌تر بود و پررنگ‌تر اما آن یکی هنوز هم بود و انتخاب خودم بود که باشد. دوستش داشتم، نه به عنوان قسمت اصلی زندگیم، به عنوان همان موسیقی متن. دیر به دیر به سراغش میرفتم اما اگر نبود یک چیزی در من انگار می لنگید. گاهی می‌ترسم از اینکه بیش از حد ولوم صدایش پایین بیاید و نکند که حذف بشود. باید برای زنده ماندش یک فکری بکنم. می‌ترسم از اینکه صدایش انقدر پایین است، خسته بشود و بگذارد برود. 

خانوم محقق که داشت راجع به یادگیری تقویتی حرف میزد با خودم میگفتم که این مریم محقق من که خیلی وقت است جایزه‌ای نگرفته نکند از این همه جایزه نگرفتن خسته بشود؟ اگر خسته بشود چه اتفاقی می‌افتد؟ من این بودنش را دوست دارم. همین بودنی که می‌شود هرازگاهی که از کارها فارغ شد و سری بهش زد. اما اینکه تا کی می‌شود دنیای محقق بودن و علمی بودن ( علم به معنای ساینس البته) را اینطوری ادامه داد؟ سوالی است که این روزها دست از سر من برنمیدارد. 

  • مریم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی