سود یا خوشحالی، مساله این است.
تازه وارد دانشگاه شده بودم و تقریبا هر دری که در فنی پیدا میکردم میرفتم تو و دنبال کارها و آدمهای تازه میگشتم. اصلا فکر میکردم اصل و اساس دانشگاه رفتن در ورود به همین درهای نیمهباز است که کلیدش دست دانشجویان سال بالایی است. هر دری که باز میشد، پشتش یک دنیای جدید بود. آدم های جور واجور با کارهای متفاوت که با روی گشاده آماده بودند تا پذیرای تو باشند و راه و چاه را نشانت دهند. بعضی از درهایی که زدم، مال من نبودند و بعضی از اتاقکهای کوچک دانشکده هم مثل خانهی دومم شدند. آنقدر رفتم و آمدم که آدمهایی که حلقه وصلمان همان اتاقهای کوچک و درهای نیمهبازش بود، رفقای گرمابه و گلستانم شدند.
یکی از تابستانهای دورهی لیسانس به مقام کلیدداری یکی از درهای دانشکده نایل شدم. حس عجیبی بود. هر روز تابستان که همدورهایهایم دنبال کارآموزیهای خفن و کار در آزمایشگاه استادهای نامدار دانشگاه به دنبال کسب یک لقمه رفرنس لتر و اضافه کردن خط و خطوط بیشتر و پرطمطراق به رزومهشان بودند، من از کرج بکوب خودم را به همان اتاق کوچک بالای پلههای فنی پایین میرساندم تا کتابها را مرتب و لیستبرداری کنیم و به سیستم اشتراک کتاب کتابخانه سر و سامان بدهیم. ناسلامتی عضوی از حلقهی اجرایی کتابخانه شده بودیم و باید آستین بالا میزدیم و فکری میکردیم.
خدا رو شکر، دوستان پایه خوبی هم داشتم. الهه هم تقریبا هر روزی که من آنجا بودم، پا به پایم میآمد. یک روز درگیر سر و سامان دادن کتابها و درآوردن لیست کتابهای موردنیاز بودیم و یک روز برای برگزاری چشن حافظ مشغول چالش و بعضا هم دعوا.
زمان مثل برق و باد گذشت اما این عادت از سر من نیافتاد. اصلا همین عادت بود که دوران فوقلیسانس از پا درآوردم. بدن درد گرفته بودم انگار. انقدر که پای لپتاپ و توی آزمایشگاه نشسته بودم و با دوستان حرفهای آکادمیک رد و بدل میکردم. مشکل از دنیای آکادمیک نبود، مشکل من بودم. منی که نمیتوانستم در زندگی فقط یک کار بکنم. فقط یک جا بشینم و فقط به یک چیز فکر کنم. من آدم راهروهای طولانی با درهای نیمهباز بودم. یک در، آن هم در طبقهی سوم یک ساختمان جدید با میزهایی که پشتشان به هم بودند و آدمها برای چای خوردن، تولدبازی و گاهی هم بحثهای سیاسی صندلیهایشان را به روی هم میچرخاندند، حال خوب مرا میخشکاند.
اما چارهای نبود، باید فکر آینده میبودم. باید آیندهای را که به ادعای خیلیها در همان ۴ سال لیسانم هم از دست داده بودم و فرصتهایی که سوزانده بودم را یک باره در این باقیمانده عمر جبران میکردم. باید کارهای مهم انجام میدادم. کارهایی که یک سودی بهم میرساند. حالا یا سود مادی یا سودی از جنس اچ ایندکس و سایتیشن و ...
تمام تلاشم را کردم که خودم را به این زندگی راضی کنم، که شده یک روز کامل روی موضوع تزم متمرکز بمانم، یک دوشنبهای بشود و من دلم هوای جلسه قرآن را نکند. نشد که نشد. گفتم من راه خودم را میروم. به مدل خودم ریسرچر میشوم. ریسرچ میکنم همزمان کارهایی که حس خوب برایم دارد و سود مادی هم از آنها عایدم نمیشود، میکنم. از آن روز به بعد هم هر کس به طعنه یا از سر تعجب گفت که چقدر کارهای جانبی زیادی در زندگیم دارم و چه طور میرسم که همهی اینها را با هم انجام بدهم. خلاصه و مفید بهش فهماندم که به همهی کارها نمیرسم و خیلیهاشان را با کیفیت پایین انجام میدهم. بهش گفتم یک ریسرچر متوسط هستم (شاید هم اعتماد به نفسم زیاده و یک ریسرچر ضعیف! :دی) که دوست دارم حلقه رمانخوانی داشته باشم و کلاس متفرقه بروم. هنوز هم وقتی یک در جدید به رویم باز میشود. سخت است که وارد اتاق نشوم و رازهای درونش را کشف نکنم.
پی نوشت: احترام خاصی برای کسانی که ریسرچر هستند و بنابر علاقهشون در یک راستا و یک هدف گام برمیدارن قائلم و همیشه تحسینشون میکنم اما دوست ندارم جای اونها باشم. :) در واقع من با تعریف دنیای آکادمیک ریسرچر نیستم اما ریسرچرها رو دوست دارم :دی
- ۱۸/۱۰/۱۰