کودک ناآرام درون
دو سه روزی میشه که با مفهوم کودک درون بیشتر آشنا شدم. تمام دوران زندگیم بیشتر پیرزن درون داشتم. یه کسی که کلمات قصار میگفت و همیشه در فکر آینده بود و سعی میکرد عاقل و بالغ به نظر برسه اما بیشتر سختگیر و گنددماغ بود. اما چند روزی میشه که یه بچهای توی خودم پیدا کردم. یه بچهای که داره پا میکوبه تا مامانش نره. همیشه از بچههایی که کنهی مامانشون بودن خوشم نمیومد. حس میکردم مامانشون در تربیت اینا وقت نگذاشته و خب از بچگی هم هیچوقت چسب مامانم نبودم. یادمه مامانم و بابام شش سالم بود رفتن حج واجب و در تمام اون مدت یک ماهه من یه بار هم براشون دلتنگی نکردم، جز یک بار که با پسرخالههام وسط بازی دعوام شد و تازه یادم افتاد که مامانم اینجا نیست البته اون هم بهانه بود. میخواستم دلشون برام بسوزه و یک آوانسی بهم بدن و نتیجه بازی رو به نفع خودم تغییر بدم.
اما الان دو سه روزی میشه، شاید هم بیشتر، که دلم میخواد مامانم از کنارم تکون نخوره. میرم دانشگاه دلگرمم به اینکه برگردم، خونه است. حتی اگه اون توی یه اتاق دیگه باشه و من توی این اتاق نشسته باشم و پای لپتاپ مشغول کارهام باشم. همینکه میدونم هر موقع اراده کنم میتونم برم اتاق بغلی و نگاهش کنم یا باهاش حرف بزنم، دلم آروم میشه. شدم مثل بچهها، دیگه یاد گرفتم که خودم بازی کنم اما احساس امنیتی که حضور مادرم بهم میده هیییچ چیز دیگه ای توی این دنیا بهم نمیده. بالغانه نیست، این رو مطمئنم. اما روزهای سخت زندگی یا روزهایی پرفشارش رو بغل مامان حتما آسونتر میکنه. کسی هم که طعم سادگی رو چشیده باشه دل به کارهای سخت نمیده. خلاصه که دوباره کودک شدم اما این بار متفاوت از کودکی خودم شدم همون کودکی که دلم نمیخواست من مادرش باشم. خدا کنه از پس خودم بر بیام. شاید هم خدا داره تمرینم میده. شاید قراره بچه آم از این بچههایی باشه که یه بند آویزون من هست و خدا داره یادم میده که براش مادری کنم و گاهی به دلش دل بدم و گاهی صبور باشم و راضیاش کنم. یه موقعهایی هم طاقطت گریهها و بغضهاش رو داشته باشم.
- ۱۸/۱۰/۰۸